ما که خود فینفسه چون حلقه بر در ایم
به
"تمام شعرها، بیشتر داستانها، نوشتهها قورباغههای قورت ندادهاند."/ حسین نوروزی
.
"... اما دونکیشوت همه چیز هست مگر الگو. شخصیتهای رمان ]دون کیشوت[ از ما نمیخواهند که بهخاطر صفات پسندیدهای که دارند تحسینشان کنیم، بلکه میخواهند درکشان کنیم و این نکتهای است از هر حیث متفاوت. قهرمانان حماسی پیروز میشوند و اگر هم شکست بخورند تا آخرین نفس عظمتشان را حفظ میکنند. دون کیشوت شکست میخورد و هیچ عظمتی هم ندارد. چون، از همان اول، همه چیز واضح و روشن است: زندگی انسان به همین شکلی که هست یک شکست است. در برابر این شکست گریزناپذیر، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که این زندگی را درک کنیم."
پرده/ میلان کوندرا
.
من انگشتها و نگاه و شانهی آدمها را، از پشت کلماتشان جستوجو میکنم. حرکت و مکث دستها را، در بسته شدن یک جمله، در نقطهها و سه نقطهها، در رها شدن کلمات میبینم. احوال نویسنده و تیرگی روزها و عمق انزوایش را، از آهنگ جملاتش حدس میزنم. زمینهی یک متن برای من فقط حاوی یک قصه، حاوی چند آدم فرضی و چند اتفاق فرضی نیست. زنی که سرانجام در یک دم تسلیم میشود و جنون عظیمی که ناگهان فرود میآید، برای من تنها زنی که تسلیم میشود و جنونی که فرود میآید نیست. آرزو میکردم که بود، اما نیست. من یک جمله را در ذهن و دست و چشم میگیرم، عقب میروم از این جمله، آنقدر عقب میروم تا برسم به یک لحظه، لحظهای در زندگی واقعی نویسنده که نفسی بریده شده، به غدهای که یک روز دور، سررفتن و فروریختن از آن آغاز شدهاست. من تجرید کلمات و باور به داستان بودن داستان را از دست دادهام.
سروانتس خواستهبود زندگی را روایت کند. زندگی را، آنطور که بود، آنطور که واقعاً و نه آنگونه که میبایست میبود. داستان دونکیشوت، تکلیف ما را از همان ابتدا با سراسر کتاب روشن میکند: دونکیشوت یک دیوانه است پس خواسته که پهلوانی سرگردان شود. اتفاقات کتاب برای دونکیشوت نیست، به سمتش نیست، اما او اتفاق را طلب کرده و در توهم آن پا از خانه بیرون میگذارد، در توهم آن به کوه و دشت میزند، مبارزه میکند، در توهم خود پیروز میشود. دونکیشوت داستان مرد دیوانهای ست که زندگی را اشتباه گرفتهاست. سروانتس خواستهبود زندگی را، با تمام وقفهها و بیاتفاقیها و ناکامیهایش و هوس و جستوجوی ما را برای حادثه، برای فرار از مکرر، روایت کند. او به فکر نجات نبود، بنابراین باب تازهای را در داستان آشکار کرد: بیان تهی بودن زندگی، شکست از کلمات، شکست در کلمات.
کشتن قهرمانان در داستان، نزول وضعیتها و افراد دستنیافتنی به سطح زندگی عادی، وارد کردن صفحات خالی، زهری را به کلمات تزریق کرد: تلخیها نوشته میشوند. تلخیها در موقعیتهای فرضی منتشر میشوند. تلخیها منتقل میشوند. من رد این تلخی را تا نقطهی مبدأ آن پی میگیرم و بعد تمام داستان را از دست میدهم، بعد همهی آنچه که تنها در جنون یک داستان ممکن بودهاست، در خیال هم ناممکن میشود، بعد خودم را در کلمات مکرر میکنم. من محتاج ام به زمینهای که ماندن و رسیدن هنوز در آن مجاز باشد، محتاج ام به شعری و آوازی که شدن در آن مجاز باشد، به شانهای که نکاهد و کاسته نشود. محتاج ام که یکی شوم با چیزی، هر چیزی، ساعتها و ساعتهای متوالی در یک وضعیت باقی بمانم، بخوانم ببینم بشنوم، جای دیگری نخواهم، و بعد که بلند میشوم سبک شدهباشم. من از بازگشتن به خانه حرف میزنم، از پاگذاشتن در حریم فرش نه متری یک اتاق، از آنچه که قادر باشد که مرا متحمل کند، از آنچه که قابل باشد که زهر کلمات را کم کند. من محتاج ام به زمینهای که ممکن در آن وجود داشتهباشد هنوز، که بشود در آن، به چیزی دور و مبهم امید بست.