جنگ و صلح

بله، من هم می‌دانستم که ساده بود، خیلی ساده بود تعریف همه‌چیز. ساده بود رابطه. اما آدم رؤیا پرداز، در میان زندگی بی‌اتفاق، از تمام سادگی رؤیای قهرمانی می‌سازد، جنگ تن‌به‌تن می‌سازد، داستان‌های عاشقانه‌ی چنین و چنان می‌سازد. بعد زمانی، انتظار برآورده نمی‌شود. در طول بهت‌زدگی، به واقعیت پی می‌برد. پس از ابتدا چنین بوده‌است. پس که این‌طور!

بعد تو حضور نداشتی. من تو را ویران می‌کردم. تردید را دیوار بلند سختی می‌کردم مقابل دلتنگی. من می‌رفتم و خودم بازمی‌گشتم و سرم را به افتخار دوست‌داشتن تو بلند می‌کردم. زمان از روی احساسات من می‌گذشت. تو کافی بود که مدتی نباشی، تو کافی بود نباشی. در دور شدن تو، من خراب می‌شدم. تو را می‌کشتم. و بعد می‌فهمیدم که کسی این‌گونه مرا دوست نداشته‌است.

برای من و برای تو، کافی بود که سکوت کنی. تو کافی بود که خبردار نشوی.


خواب و خاطره ما را کشت

اولش این‌طوریه: دارم یه کار تکراری انجام می‌دم. ذهنم آزاده. اما واقعا دارم یه کاری می‌کنم. یهو یه فکری آروم رد می‌شه. آروم و با مکث. خرامان. بعد یه تصویر. بعد یه خواب. بعد خاطره. بعد همه‌چیز می‌شه یه فیلم. یه فیلم صامت. بی‌حرف. بی حتی آهنگ. من قهرمان داستان دیگرانم. دیگران، اندوهگین همیشگی حرف و خاطره‌ی من. آدم‌ها، همه‌ی آدم‌های همه‌ی روزها، همه‌ی آدم‌های حتی یک نگاه گذرا، به من نگاه می‌کنن. و من آدمی رو فراموش کنم؟ چهره‌ای رو از خاطر ببرم؟ فراموش کنم تو چه گفته‌ای و که بوده‌ای؟ در من نیست. من آدمی‌ام که رسالتم به خاطر سپردن آدم‌هاست. آدم‌هایی که رسالتم از یاد نبردن آنهاست، همه‌ی اینها، به من نگاه می‌کنن.

من پوزخند می‌زنم. به همه‌ی اتفاقاتی که فکر می‌کردم اگر بیفتند می‌میرم. به همه‌ی زمان‌های وحشت‌آوری که رسید. به همه‌ی بی‌اتفاقی‌های کندی که گذشت. به همه‌ی بدترهایی که شد و نمردم. به دست‌وپای خودم برای زندگی پوزخند می‌زنم. به نمردن خودم پوزخند می‌زنم.

بعد سست می‌شم. می‌شینم. درد گرفته‌م. دستم روی زانوهامه. نه که بخوام بلند بشم، احساس می‌کنم تا ابد همون‌جا که نشستم می‌مونم. کاری غیر از نگاه‌کردن ندارم. نگاه می‌کنم. دنیا تازه‌س. دنیا پر از سؤاله. آدما حرف می‌زنن؟ آدما می‌خندن؟ منم بلدم حرف بزنم؟ و اولین کلمه‌ای که از خودم می‌شنوم بهت‌زده‌م می‌کنه. از شنیدن صدای خودم تعجب می‌کنم.

لبخند می‌زنم.


من واژه می‌بافم

از تمام روزهایی که برمن گذشته، از تمام حس‌ها و حسرت‌های من، از بالابلندی و لَختی، فقط جمله‌هایی باقی می‌ماند برای دیگران. که می‌فهمند.

من دارم نمی‌فهمم

زمانی هم هست که زندگیت می‌شه یه‌ وجب جا. یه مستطیل یک‌دریک. زندگیت می‌شه یه لپ‌تاپ، چند تا آهنگ. زمانی هست که همه‌ش نیاز داری صدای بلند توی گوشت باشه. فکر می‌کنی اگه گوشت رو پر از صدا نکنی سرت از فکر می‌شکافه. زمانی هست که زندگیت می‌شه سیم و کاغذ.

شارژ کن. گوش کن. بنویس. از دوباره شارژ کن.

من وقتی راه می‌رم فکر می‌کنم باید بنویسم. وقتی درخت و خیابان از جلوی چشمم رد می‌شه فکر می‌کنم باید این‌رو بنویسم. وقتی به بلندی انگشتای کسی نگاه می‌کنم فکر می‌کنم باید این‌رو بنویسم.

اگر دست قضاوتم همه‌ی حرفام رو نابود نکنه احتمالاً از این خواسته جملاتی پیدا بشه.