جنگ و صلح
بله، من هم میدانستم که ساده بود، خیلی ساده بود تعریف همهچیز. ساده بود رابطه. اما آدم رؤیا پرداز، در میان زندگی بیاتفاق، از تمام سادگی رؤیای قهرمانی میسازد، جنگ تنبهتن میسازد، داستانهای عاشقانهی چنین و چنان میسازد. بعد زمانی، انتظار برآورده نمیشود. در طول بهتزدگی، به واقعیت پی میبرد. پس از ابتدا چنین بودهاست. پس که اینطور!
بعد تو حضور نداشتی. من تو را ویران میکردم. تردید را دیوار بلند سختی میکردم مقابل دلتنگی. من میرفتم و خودم بازمیگشتم و سرم را به افتخار دوستداشتن تو بلند میکردم. زمان از روی احساسات من میگذشت. تو کافی بود که مدتی نباشی، تو کافی بود نباشی. در دور شدن تو، من خراب میشدم. تو را میکشتم. و بعد میفهمیدم که کسی اینگونه مرا دوست نداشتهاست.
برای من و برای تو، کافی بود که سکوت کنی. تو کافی بود که خبردار نشوی.