بوهایی که باعث می شوند باز زمستان بشود و روی شیشه ها بخار بنشیند

خاطره‌هایت را              

از تیرگی آدم‌ها خلاص کن

خاطره بی‌مخاطب است.

خاطره به من مربوط است تنها

که از نهایت انزوا و استقلال

بازمی‌یابمش.

قصه- یک

با انکار، امکان زنده‌ماندمان بیشتر است

پدرم می‌گفت: نه! می‌گفت "بمان، تازه پات بند شده‌است." و می‌خواست که پای من بند باشد در خانه. پای همیشه گریزان من.

هر روز صبح از خانه بیرون می‌زنم. هر بار به بهانه‌ای که با هزارهزار کلک درست می‌کنم، که برای کسی توضیح ندهم: واقعا مقصدی ندارم. فقط می‌خواهم توی ماشینی بنشینم و عبور ماشین‌های دیگر و درخت‌ها را نگاه کنم، مسیرها را دور کنم، ایستگاه‌ها را تا آخر خطشان بروم. توضیح ندهم که من عاشق راهم، دلباخته‌ی مسیرهای بین دو مکان، منتظر همیشگی رفتن از خانه به قصد یک کلاس، و منتظر ابدی تعطیلی آن کلاس. برای رفتن و رسیدن، اجباراً باید راهی را طی کرد اما من نمی‌خواهم به هیچ‌جایی برسم، تعلیقِ بودن در راه و الزام خوشایند گذراندن زمان در آن، تسکینم می‌دهد.

معلق بودم. مرحله‌ای از زندگیم تمام شده‌بود، نمی‌دانستم تا مرحله‌ی بعد چقدر راه مانده، و روزهای زندگیم روی دستم باد کرده‌بود. هر روز صبح مهاجمانه آغاز می‌کردم و هر روز با زمزمه‌ای به خانه برمی‌گشتم، با بار ناامیدی و این بغض سنگین‌تر می‌شد. حرف رفتن که شد، پدرم سنگینی بغض را فهمید. با این بی‌قراری آشنا بود. یک عمر، نبض بی‌قراری را در همه‌ی رگ‌هایش حس کرده‌بود و من وارثش بودم. کوچه‌ها و خیابان‌ها هم که شکل جنگ شده‌بود، می‌خواستم بروم. وحشت، وحشیم کرده‌بود. گفت: "اگر ببرنت جلو چشمم... روانی می‌شوم." و نشسته‌بودم. این‌بار اما، شاید امکان‌های ناچیز زندگیم را دید، که هیچ نگفت، حتی حرف‌هایی را که خودم خواندم، که "بمان. هرچه که نباشد، این خانه به زمین ایمن نزدیک‌تر است."

طوفان که می‌شد، خانه‌ام مثل گهواره تکان می‌خورد. من صدای ورود باد و تماس طوفان را با تک تک اشیاء می‌شنیدم. هر لحظه احساس می‌کردم همین حالاست که ساختمان از بنیان کنده‌شود، شیشه‌ها خرد شوند و درخت‌ها از ریشه دربیایند. برای مبارزه با وحشت راه‌های ساده‌ای داشتم: تمام پنجره‌ها را می‌بستم، پشت در ورودی مبل می‌چسباندم و خانه را از آهنگ پر می‌کردم. آن‌وقت می‌نشستم وسط هال به انتظار. تو که می‌آمدی، مبل‌ها موقتاً کنار می‌رفت اما پنجره‌ها بسته بود. من همیشه آمدن تو را از بالکن می‌دیدم، از شش طبقه بالاتر از سطح زمین و جزئیات را به خاطر می‌سپردم. تمامی جزئیات بی اهمیت را. کمی بعدتر تو کنار من بودی و مرا تکان می‌دادی، مثل گهواره‌ای. پرسیدم صدای باد را شنیدی؟ نشنیده‌بودی.

از خودم پرسیده‌بودم پس چرا آن‌قدر وحشت داشتی؟ با چشم‌های نافذ سرشار از تردید به من نگاه کرده‌بودی، مدت طولانی و پرسیده‌بودی: "تو چه‌کار می کردی آن‌وقت‌ها؟" و آن‌وقت‌ها مرا برده‌بودند جلو چشم پدرم، و روانی نشده‌بود. لبخند زده‌بود، فاتحانه: "نترس بچه. تمام اینها تاوان است و تجربه." پاهایم را جمع کرده‌بودم توی شکمم، خیلی جمع‌وجور، و سرم مدت طولانی پایین مانده‌بود. به تو نگاه کردم که مایل شده‌بودی سمت من، یک دستت پشت صندلی را چنان محکم گرفته‌بود که رگ‌هایش معلوم بود، حتی از آن فاصله. و دست دیگر، روی میز مشت شده‌بود. – هیچ. و چشم‌هایم پر از اشک شده‌بود. هراسیده نبودم، حتی یک میلی‌متر هم تکان نخوردم، اتفاقاً دلم می‌خواست به من دست می‌زدی تا بدانی که سخت هستم یا نه. فقط تعجب کردم. دست نزدی، فقط مدت طولانی با چشم‌های پرتردید به من نگاه کردی. بارها و بارها از خودم پرسیدم پس چرا آن‌قدر تردید داشت؟ چطور آن‌قدر آماده بود؟ چه دیده‌بود؟

تو هزار تکه شده‌ای. من در استخوان‌های پاهایم وحشت زده‌ام. درخت‌ها از ریشه درآمده‌اند. می‌سوزم در تب. پدرم می‌گفت نرو. ساک و چمدان را جایی پنهان می‌کردم که دست هیچ‌کس دیگر، هیچ‌وقت دیگر به آن نرسد، حتی خودم. بوی رفتن را هم از  یاد می‌بردم. تو محو نشده‌ای، هزار تکه شده‌ای، همه شبیه هم، همه شبیه تو و اینها فرشته هستند و اهریمن و نمی‌توانم متصل کنم اینها را به هم. نمی‌شود باور کرد آدمی چنین پرمهر، آنقدر ظالم شد. آنقدر بد، که دل‌تنگی مجال نیابد. خودم را می‌بینم. خودم را کابوس می‌بینم. خودم را رؤیا می‌بینم. من پنجره‌ی خانه‌ای در طبقه‌ی ششم را باز می‌کردم، دستم را بیرون می‌بردم، فقط یک‌بار، طوفان مرا می‌برد یا نمی‌برد. تو با سرانگشت ضربه می‌زدی به من، تقه‌ای تنها، و می‌دیدی که هیچ سنگ دشواری در من نیست که نشکند. من می‌توانستم حال خودم را بگویم. تو قول می‌دادی همه‌چیز را درست کنی و هر روز همه چیز را خوب می‌کردی، درست می‌کردی. حتی قول هم نمی‌دادی اما می‌دانستی. من می‌گفتم و تو بیدار می‌شدی.  

همه‌چیز جور دیگری می‌بود. نمی‌افتادیم به این ورطه.

.

این نوشته، صرفاً برای پرورش و بروزِ خیال نوشته شده و در دنیای واقعی، جایگاه و ارزشی ندارد.

تمام شد. در تابستان خانه‌ی شیراز.

گفتی: بنویس. نوشتم: "من دارم نمی‌فهمم." و به بهانه‌ی حرف تو، صفحه‌ای شکل گرفت. یک‌سال‌ و بیست‌وهشت روز گذشته. هیچ‌کس دیگر، هیچ‌گاه مرا چنان به روشنی، چنان به بی‌رحمی به خودم نشان نداده‌بود. تو این‌طور بودی. من اما، بد کردم، خیلی بد.

گاهی وقت‌ها، کسی قصد می‌کند که آسیب بزند، برنامه می‌ریزد و تلاش می‌کند که کار را تمام کند، ضربه زده می‌شود؛ در این دردی نیست. بدترین حس‌های دنیا، تنهایی و آوارگی و چنین و چنان نیست، بدترین حس دنیا، رنجاندن یک انسان است با حماقت، وقتی که هیچ قصدش را نداری، به بازی، بخاطر یک لحظه... یک لحظه‌ی نحس... ای‌وای.

 تو رنجیده‌ی حماقت من شدی و من قربانی حماقت کس دیگری. این صدای آدمی‌ست که تاوان داده، زندگیش عوض شده، لحظه‌های مرگ‌بار را زیر نگاه سنگین همه‌ی کسانش گذرانده، شکسته و با خودش گفته اگر یک لحظه، فقط یک لحظه، سه ثانیه، یک حرکت دیگر... اگر... اگر... و افسوس خورده، چنان که هرگز در زندگی این‌چنین متاسف نبوده و از خودش پرسیده: چرا هستم؟ جوابی نداشته‌است.

می‌خواستم دست ببرم همان‌وقت، همان غروب، بنویسم: احمق بودم، متأسفم. این دو کلمه چیزی را در تو عوض نمی‌کرد اما بدتر از آن بیهوده بود، مسخره بود. فکر کردم: باید بایستی پای عذاب و عوض شوی. حداقل به خاطر همه‌ی حرف‌ها و اعتماد این آدم هم که شده باید عوض شوی. بعد بگو، بعد بنویس. خب، هنوز هم این دو کلمه چیزی را عوض نمی‌کند در تو، اما باید بگویم پیش از این‌که خیلی دیر شود: "متاسفم، به شکلی که هرگز توی زندگیم نبوده‌ام.

ببخش. ببخش. ببخش."

نیم رخها که در کتابهای دردناک انعکاس می یابند

"آیا هیچ‌وقت با آدم‌هایی برخورد کرده‌اید که به نظر می‌رسد از روی تصادف نیست که بر سر راه شما قرار گرفته‌اند؟ بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگیتان را ناگهان از این رو به آن رو می‌کند؟" تک روزهایی هست که می‌توان داستانی نوشت از آنها، داستانی که حکمتی بسیار دردناک در آن است، داستانی از یک آدم که ناگهان از این رو به آن رو شده‌است. می‌شود نوشت: و یک روز دل آدم کنده می‌شود، و روز را روایت کرد و تعریف کرد که دل آدمی چه‌طور کنده می‌شود و آدم را تعریف کرد که ایستاده‌بوده و تازه سر به آسمان هم داشته بوده‌است. روزهایی هستند که منظوری در آنها نیست، تصادف‌هایی هستند که منظوری در آنها نیست، کتاب‌هایی هستند که منظوری در آنها نیست. همه‌ی اینها درد ما را فزونی می‌دهند، بی‌منظور! و من دلم می‌خواهد کتابی بنویسم به منظور انتشار درد، نه برای یافتن هیچ‌گونه مرهمی، دقیقاً به منظور ازدیاد درد.

شد که دلم بخواهد زندگی کنم، شد که دلم بودنِ در لحظه‌ای را بخواهد، حتی تلاش کنم و جدال کنم که حسی را واقعی کنم، بیاورمش میان خانه زندگیم و لمسش کنم هر شب و با خودم احساس فتح داشته‌باشم. اما می‌دانستم، حتی میان فریادها و جدال، که باید برگردم، می‌دانستم روزی برمی‌گردم و دوباره به فقط تماشا خواهم نشست. من آدم وابسته‌ای ام به عکس. چرا؟ چرا که همیشه ترسیده‌ام از گم کردن چهره‌ها، و چیز دیگری نداشته‌ام، هیچ‌چیز دیگری توی دستم نبوده، پس چنگ زده‌ام به عکس‌ها، به تماشای حریصانه و غیرمجاز آدم‌ها لابلای عکس‌هایشان. و آدابی داشتم: برای به خاطر سپردن، برای از یاد بردن، برای تراشیدن آدم‌ها از روی حالت ثابت‌شده‌ای. چهره‌هایی هستند که باید گم شوند در سرما، هراس من هم هیچ‌گاه کمک نکرد، من هم بسیار چهره‌ها را گم کردم، از دست دادم. گریستن تا ابد؟ ممکن نبود. پس تراش دادم آدم‌های میان عکس‌هایی را که از ابتدا می‌دانستم که محو می‌شوند و ناپدید می‌شوند.

دلم می‌خواهد آدمی را بنویسم در کتابی بی‌منظور، که نه خاطره دارد که روایت کند، نه حادثه دارد که روایت کند و نه حتی عکسی دارد برای تماشای خودش، فقط پر یاد است. یاد چهره‌هایی که در باد گمشان کرده‌است.

.

"آیا هیچ‌وقت با آدم‌هایی برخورد کرده‌اید که به نظر می‌رسد از روی تصادف نیست که بر سر راه شما قرار گرفته‌اند؟ بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی‌تان را ناگهان از این رو به آن رو می‌کند؟"/ کاناپه قرمز، میشل لبر

موسیقی که مرگ است.

موسیقی که مرگ است.

موسیقی که مرگ است.

ببااار تا دم صبح، به فکر هیچی نباش

فرق هست بین آدمی که تاوان می‌دهد با کسی که ظلم می‌کند، گرچه هر دو به یک اندازه رنج بکشند. تاوان، عذاب آگاهانه‌ست. من می‌گویم، باید بایستی پای عذاب، جبران کنی و عوض بشوی. هر حرف دیگری بیهوده‌ست، بازی‌ست.  در تاوان بی‌عدالتی نیست، این پاسخ ظلمی‌ست که در گذشته رواکرده‌ایم. اما از خودم می‌پرسم چند بار باید تاوان داد؟ درد این‌جاست که نمی دانم. درد این‌جاست که همیشه رنج را همین دیده‌ام و گفته‌ام: باید بایستی پای عذاب، جبران کنی و عوض بشوی و هیچ‌چیز عوض نشده و دوباره گفته‌ام و هیچ‌چیز عوض نشده. درد این‌جاست که تاریخ همیشه زنده است و این امکان هست که همه‌ی چیزهایی که هزاربار از همه‌شان مرده‌ای، هر لحظه هجوم بیاورند به آدم. درد این‌جاست که بی‌فایده‌ست هرچه‌قدر که دست‌وپا بزنی. کلاً زنده‌بودن دردی‌ست گاهی. روزهایی می‌رسد که عذاب هست، درست روی استخوان. من حالم خوب نیست.

هرکسی، حنجره‌ی خودش را برای فریاد زدن دارد. تا این‌جا درودیوار خانه با من حرف می‌زنند. می‌ترسم اگر ننویسم خواب مرا ببلعد. پس من هم از وضعیت قابل گنجایش در چهار کلمه راضی نیستم اما چاره‌ای ندارم. این نوشته هیچ نقطه‌ای را آرام نکرده، هنوز هم درد هست، درست روی استخوان. من حالم خیلی خوب نیست.

ترحم بد است؟ ترحم رقت انگیز است؟ نه. همه‌ی ما زمانی حرکتی کرده‌ایم که دل کسی به سادگی به حالمان بسوزد. همه‌ی ما گاهی ترحم دیگران را طلب کرده‌ایم. پس بگو آخ و گریه‌کن مرا.

.

ببار تا دم صبح، به فکر هیچی نباش/ قطار، صدای محسن چاوشی

پس گریه‌کن مرا، به طراوت به تازگی/ صدای حسین پناهی

"وقت، یک هنگام نیست که طولی باشد با قید ماضی و مضارع، که وقت جمیع ازمنه است در مدارات به عین سحابی که به شمار ناید. و جسم آدمی به عین مدارات ازمنه بی‌شمارند که هر یکی بر مداری پرسه می زند شب و روز، و می‌زید در مستقبل و مضارع را تا بدل به ماضی نماید.

القصه آن‌که هر هیئتی از آدمی به نقشی اندر است و گاه باشد تا هیئتی از کس در مدارات به هم رسند رو در رو، نه چون حیات آدمی در آب‌گینه و نه به عین دو تن که می‌شناسند صورت دیگری را، که هر کدام در وجود دیگری می‌زید با یاد و خاطره!"

.

جامع الازمنه طرسوسی، موسی بن ادریس مسائلی