آوارگی و آوارگی و آوارگی و آوارگی و

کوه و

بیابانم

آرزوست.

.

دیوان شمس/ مولانا

دلقک غمگینِ من

یک. پنهان از چشمِ همه

سرانجام یک روز نشسته‌بود با خودش، روراست و صادق، به حساب و کتاب. با خود گفته‌بود شاید بتوان، چهره را، تن را، هرچه را که به چشم قابل شناسایی از من است، هر نشانه‌ای که مرا به چشم دیگران، من، می‌کند پنهان کرد. شاید بتوان کاری کرد که دیگر هیچ‌کس بازنشناسدم و گریه و خنده و همه‌ی همه‌ی حالت‌های انسانی را پشت نقابی پنهان کرد. نقابی طراحی کرده‌بود، خنده‌آور، لبخندی به دندان از این گوش تا آن یکی، نقابی غیرانسانی، و بعد لباسی تن کرده‌بود سراپا شاد: قرمز و سبز، قرمز و زرد، قرمز و آبی، همه هم در بستر اجبار: که قبول کرده‌بود که خنداندن مدام مردم، خنداندن هر شبِ مردم، با چهره‌ی من یا تو، با عریانی چشم‌هایمان ممکن نیست. قبول کرده‌بود که کسی، مهم نیست چه کسی، باید شانه بالا بیندازد به بی‌خیالی، و مسئولیت قهقهه‌ی پس از آن را بر عهده بگیرد. تمام خود را پوشانده و دست‌ها را گشوده بود، درست مثل مهارتِ ضربه روی کلیدهای پیانو، "وزنِ تمامِ دست را بینداز روی انگشتان"، و او وزن تمام بدنش، وزن خودش را روی زمین انداخته‌بود. بیخود از خود، ناشناخته، رها، رها، رها، پاها را رقصانده‌بود.

دو. بخشی از حافظه، از ارتعاش نمی‌ایستد.

نه. دلقک‌ها جست و خیز نمی‌کنند، شانه بالا می‌اندازند. و او، از همان ابتدای ورود، با هشت کلاه در دست که واردِ دایره‌ی بازی می‌شد، شانه بالا می‌انداخت، در تمام اجراها. می‌بایست به نحوی، به هر نحوی، گذشته و آینده را پشت سرش جابگذارد، درست پیش از چراغ‌های رنگی. و کلاه‌ها و دست‌هایش را نگاه کند، می‌بایست هیچ‌چیز در این دنیا، در آن لحظه، در آن ده دقیقه‌ی حیاتی، در هیچ‌جای وجودش نلرزد، می‌بایست فراموش کند خودش را و چشم بر حافظه ببندد. برای متمرکز شدن راه‌حل ساده‌ای داشت: اولین کلاه را بالا می‌گرفت، به آن خیره می‌شد، کلمه‌ای را درست در مرکز بدنش تصور می‌کرد: چهار، پدر، ستودنی. و شروع می‌کرد به بازی. در تکرارِ مدامِ همین سه کلمه، تا پایان ده دقیقه دوام می‌آورد.

یک کلمه، تنها یک کلمه کافی‌ست تا دنیای ما را به هم بریزد. کافی‌ست یک کلمه‌ی خارج از قرارداد، در دالان‌های ذهن ما، در قلب ما، در حافظه‌ی ما ارتعاش پیدا کند. فراموش کردن و عدم توانایی فراموش کردن، همیشه هم‌زمان اتفاق می‌افتند. ما این لحظه را، حالا و اکنون را، و محیطِ حالا را و آدم‌هایِ حالا را فراموش می‌کنیم، و گوش می‌سپریم به تکرارِ یکتا کلمه‌ی خوش‌آوایی که نمی‌توانیم از یاد ببریم. او، خودش را از یاد برده‌است، مسئله در این نیست. مسئله این است که او، همین حالا، به نوسان فراموشی و عدمِ فراموشی افتاده، در میان چهار و گذشته‌ی خودش، در میان پدر و حافظه‌ی خودش، در میان ستودنی و خاطره‌ی خودش، دست‌وپا می‌زند. امری چنین روزمره برای ما، برایش خطر بزرگی‌ست: حاضر کردنِ آنچه در حافظه است.

تصویرِ یک ثانیه پس از فراموشی، تصویرِ کوتاه و گویایی‌ست: دلقکی خم شده و کلاه‌های ریخته‌شده را جمع می‌کند.

 سه. دلقک غمگینِ من

خیره شده‌ای به لامپ‌های رنگارنگ بر زمینه‌ی قرمز. خیره شده‌ای به صحنه‌ات، به خانه‌ات، به هرچه داری و نداری. رضایت داری؟ چاره‌ای نیست. انتخاب کرده‌ای. من زیر پوستِ توام به رنگ گچ، در زیر لایه‌های شاد تو. من غمِ توام که آنقدر عمیق است که حتی چنین پوششی را می‌شکند: آن قطره‌ی اشکی که سفیدی گچ آرایش سنگینِ تو را، می‌تواند بشوید. من چین‌وچروک دهان توام، وقتی که کلاه‌ها از دستت می‌ریزند، وقتی تعادلت را از دست می‌دهی. من، چشم‌های دخترکِ شهرِ دوردست‌م، که تو را مشوش می‌کرد و می‌خندید. ]که ما همیشه عاشق کسی می‌شویم که با بیخیالی به ما می‌خندد[. من اندوهِ هجرت مداوم توام. من تکه‌ای از دلبستگی و تعلق توام، به چیزی، هر چیزی، که می‌گردی هر شب و روز در خودت، و نمی‌یابیش. من تکه‌ای از توام، که شبی، در صحنه‌ی غرق در نور، در چادر علم شده در دشتی، جاگذاشته‌ای، از دست داده‌ای.


ما، همه، دردومرض‌یکی هستیم ]ساکن بر روی ض[، با وانمودهای مختلف، با کلمه‌های مختلف.

نانجیبی عشق در این است


من ... به تعبیر خواب مشکوکم

هر کسی خواب عشق را دیده‌ست/ صبح فردای غرق در کابوس/ رو به دستان قبله خوابیده‌ست

.

مدار مربع/ صدای علی آذر

دراز کشیدم کنار مامانم، نزدیکای صبح. تو همون حال خواب و بیداری، دیدم که پاشدم نشستم و مامانم داره بهم نگاه می‌کنه. تا چشمامو باز کردم بهش گفتم مامان باید بات حرف بزنم. دقیقاً با همین عبارت، بس‌که باید باهاش حرف می‌زدم. مامانم بغلم کرد. بهش گفتم مامان هیچ‌کس حالش خوب نیست. گفتم مامان همه افتادن و من بلد نیستم برای بلند کردنشون چکار باید بکنم. تو کاری بکن. با آدما حرف بزن. با آدمای من حرف بزن. اوضاع رو درست کن. گفتم و گفتم، مامانم گوش کرد. من موندم روی تخت. بعد می‌دیدم که داشت تلفن می‌کرد. به همه‌ی آدمایی که می‌شناخت و همه‌ی آدمایی که نمی‌شناخت. با آدمایی حرف می‌زد که بار اول بود صداش رو می‌شنیدن و حرف‌هایی رو می‌زد از من خیلی بزرگتر، که هیچ‌وقت از من برنیومده‌بود. می‌دیدمش که پشت تلفن لبخند می‌زنه. عصر شده و همه‌ی حرف‌های لازم رو زده و حالا کسی، پشت تلفن لبخند می‌زنه و مامانم هم در جواب. بعد همه‌ی آدمای محدود دوروبر من، به مدت یه روز، بیست و چهار ساعت، تا فردا عصر دقیقاً، خوب می‌شدن. هیچ‌کس با من حرف نمی‌زد، هیچ‌کس من رو نمی‌دید اصلاً. فقط همه لبخند می‌زدن، به خاطر جریانی که من به راه انداخته‌بودم و بعد نشسته‌بودم کنار به نگاه کردن. و این جریان راه افتاده، اثر کرده، از من دور و جدا شده و رفته‌بود به سمت همه‌ی همه‌ی کسانم و لبخند به لبشون، آخ لبخند به لبشون آورده‌بود. بیست و چهار ساعت همه به خاطر منی که نمی‌دیدن لبخند می‌زدن. تمام مدت خواب به خدا قول می‌دادم، از فردا عصر، زندگی واقعی، زندگی تو بیداری، از سر.

 

شبیهِ حرفی عادی در اواخر هیاهوی بچگی


من انتظارِ زیادی ندارم دیگر. انتظار ندارم با امیدِ کسی یا چیزی از خواب بیدار شوم. از روزهایم انتظار ندارم طوری گذشته‌باشند که وقت خوابیدن لبخند بزنم. قبول کرده‌ام که خیلی از لحظه‌های زندگی، لحظه‌هایِ حس خوب یا حسِ عادی، یا اصلاً داشتنِ هیچ حسی نیست. قبول کرده‌ام که خیلی از لحظه‌ها فقط باید بگذرند. لحظه‌هایی هستند که در آن‌ها باید سخت کارکنی. لحظه‌هایی، که باید خودت را خسته کنی. و معنی‌شان را ندانی، و دلیلشان را نفهمی. می‌دانم که زندگی سخت می‌گیرد گاهی. می‌دانم که غم آدمی هست و غمِ از دست دادن هست و غم نان هست و از تمام این‌ها گریزی نیست و این‌ها زاییدنی نیست. دیگر نمی‌خواهم غم بزایم. دیگر نیازی ندارم به زاییدن غم ]لبخند[.

آدمِ برخاسته از بیماری، قدر دست‌ها و چشم‌هایش را می‌داند و آدمِ برگشته از جنگ، قدر زندگی را. هشت ماه پیش، من هم، دو دست زیر چانه، به نور و سایه با دقت نگاه می‌کردم و برگ درخت‌ها برایم تازگی داشت و سایه‌شان تازگی داشت. حاشیه‌ی قالی دمِ درِ اتاق، در حکم خط مرزی و اتاق، قلمرویی که با هیچ نقطه‌ی جهان عوضش نمی‌کردم. در عمق سکوت آن، تنهایی را نفس می‌کشیدم، مستطیلِ نورِ افتاده روی دیوار را نفس می‌کشیدم، قصه‌ی دعوای همسایه‌ها را با علاقه دنبال می‌کردم و از سکوتِ همه چیز، از زمزمه‌ی همه چیز لذت می‌بردم. لذت می‌بردم واقعاً. از جدالی جَسته بودم، هنوز همه سالم بودند و دیگر صدای گریه نمی‌آمد.

حالا دوباره برگشته‌‌ام به حال طبیعی. الان: وضعیتِ آن‌سویِ واقعه! و انتظار زیادی ندارم دیگر. حالا درک می‌کنم آدم‌هایی را که خودشان، خودشان را در موقعیت فراموشی قرار می‌دهند. درک می‌کنم موقعیتی را که نیاز هست خودت را از آن گیج کنی، حتی به تظاهر. و بیشتر از آن، زمان‌هایی، کسانی، چیزهایی که خوب و بدشان مهم نیست، فقط باید بگذرند. می‌توانم خیره شوم به عقربه‌ها، با چشم‌هام به گردش تندتر التماسشان کنم. که تمام شود، یک روز و یک تاریخ، بگذرد.  

.

آن‌سوی واقعه/ یک عاشقانه‌ی آرام/ نادر ابراهیمی


من می‌خواهم شکلِ این شهر را عوض کنم

خیابان‌هایش را طور دیگری بکشم

آرایش درخت‌ها را تغییر دهم

کوچه‌ها را همه بن‌بست کنم.

مگر که هر سنگ‌ریزه و هر برگ

دیگر کفایت نکند

برای آن‌که تو را بخواند

به من.

Calvin: I’m sorry for every word I wrote to change you

I’m sorry for so many things

.

Ruby Sparks

من در خواب، داستان های کاملی دارم

آدمی مقابلم بود. ماه‌ها و سال‌ها نظاره‌اش کرده‌بودم. مطمئن بودم که می‌توانست خیلی کارها بکند، می‌توانست راهرو بلندی را تا به آخر برود، بی‌که زمین بخورد. مطمئن بودم می‌توانست متن بلندی را بدون سقوطِ صدایش بخواند. می‌توانست برود، بیاید. یک تن بود با دست‌ها و پاها و شانه، با اجزای کامل صورت و زیر و بمِ صدا، با تمام جزئیاتی که آدمی را می‌سازد.

فکر می‌کردم یک تصویر، اصلا بگو یک فیلم، با همه‌ی رفتار و رفت‌وآمد کاراکترهایش، می‌ماند در یک نقطه و من فاصله می‌گیرم آهسته آهسته. فکر می‌کردم همه چیز باهم کم‌کم رنگ می‌بازد و دندان‌ها را به همان میزان از خاطر می‌برم که چشم‌ها را و درخت‌های خیابان فلان، در تاریخ مشخصِ قابلِ گفتنی، به همان رنگ در حافظه‌ی من است که مغازه‌ای سرنبش. اما شب‌هایی رسید که خواب‌های پاره‌پاره‌ام را جمع می‌کردم به تلاشِ ساختن دوباره‌ی کسی و فهمیدن دوباره‌ی کسی، چرا که آدمی، سراپایش و صدایش، تکه تکه شده‌بود و من... قطعه‌هایی را گم کرده‌بودم. جریان پیوسته‌ای میان خواب و بیداری من گم شده‌بود. یک تکه صدا باقی‌مانده‌بود، لهجه‌ی ادای یک جمله‌ی عاشقانه، صدای گفتن یک جمله‌ی ساده و بعد، بلندی یک فریاد، تارهای صوتی که پاره می‌شدند و هوایی که در اطراف می‌لرزید. دستی در خاطرم مانده‌بود که نوازش می‌کرد، بی کلیت آن آدم، بی اینکه حتی بتوانم به خاطر بیاورم آن زمان در ذهنم چه می‌گذشت، در ذهنش چه می‌گذشت. شمایل درهم‌شکسته‌ی آدمی را داشتم که پاهایش، یاری راه رفتن نمی داد، دیگر نمی‌توانست برود، نمی‌توانست بیاید، نمی‌توانست باشد.

خواب دیدم قرار است اثاث بکشیم و من همهی وسایل عزیزم را ریختهام توی یک کیف. راستش، همه‌ی شکستنیهای عزیزم را. هرچه شکستنی مراقبتخواستنی داشتم، ریختهبودم توی یک کوله، که لابد روی سر ببرم. و بعد از بین آنهمه اسباب، یک کیف، فقط همان یک کیف زمین خوردهبود. خواب دیدم نشستهام و دستهی لیوان سفالی را بیرون میآورم و کاسهی شکسته را. این را که هیچ چیز تَرَک نخوردهبود، من بودم و تلنبار ظرفهای کاملاً شکسته و میپرسیدم چرا. بیدار که شدم ناراحت نبودم، دلخور نبودم، یادم هم نبود و الان... الان فکر میکنم چیزی که شکسته، شکسته. میشود دست ببری که بندش بزنی اما ممکن است دستت را ببرد. الان فکر میکنم مهم است که بتوانی لحظهای، کوله را زمین بگذاری، پشت کنی به همهی ظرف‌های شکسته‌ی عزیز، فاصله بگیری و به مرور زمان، همه چیز در چشمت رنگ ببازد.

  .

عنوان از شب های روشن/ داستایوسکی