مثل آتشفشان سردی که برف را ساده می‏‌پذیرد

برای شاعر، حزن پنجره‏‏‌ی بخار گرفته‏‌ای مابین خویشتن و جهان است. نمایی که او از زندگی حزن‏‌آلود می‏‌سازد، جذاب‏‌تر از خود زندگی است.

استانبول/ اورحان پاموک

.

احوال و اخبارت یکسان شوند. چهره‏‌ای میانه‏‌حال شوی با اداهایی ثابت، که قهقهه و هق‏‌هق را به کوتاه‏‌ترین فاصله‏‌ای در زیر پوست، منتقل نمی‏‌کند. وحشت موهوم از مصبیت موهوم را منتشر کنی در روزهات: ترس موهوم را هم بزنی در چای صبح و عصر، ترس موهوم را مشاهده کنی در تجمع آدم‏‌ها، ترس موهوم را امتداد بدهی در صدای شکستن یک بشقاب، ترس موهوم را جا بگذاری پشت دری که بی‏‌دلیل بسته مانده‏‌است. توان ببری از تصویر لرزش مداوم زمین: ادای دین کنی به قرص‏‌های قرمز، صورتی، سفید، ادای دین کنی به پنجره‏‌های مکدر تمام کافه‏‌ها، ادای دین کنی به سرعت، به خطوط ممتد بزرگ‏‌راه، به کوبش موسیقی. خوب که گیج شدی، ترس موهوم را منتشر کنی در خواب، کابوس. با چنان ایمانی بایستی پای همه‏‌ی اتفاقات نیفتاده، که وقتی زمانش رسید، جا نخوری، بهت نزنی، در عوض، همه چیز را حواله بدهی به یک پوزخند محکم. خودت را مکرر کنی در کلمات غمگین، اشعار غمگین، آوازهای غمگین. خودت را مکرر کنی در خودت، اتاقت، جهانت. خودت را تحمیل کنی به لایه‏‌ای دور از خودت، که جامانده پشت شیشه‏‌ی مات، و همه‏‌ی حرکت‏‌ها و آمد و رفت‏‌های دنیای بیرون را بی‏‌جزئیات، خالی از هر خط جدا کننده و در چهار کلمه‏‌ی یکسان، تفسیر می‏‌کند. یک روز هم سر بلند کنی و رسیده‏‌باشی به دور، دور گرامی و دست‏‌نیافتی، فاصله‏‌هایت بی‏‌کران شده‏‌باشند، تو، رمیده، تنها، تنها، تنها.

.

عنوان از عشق/ علیرضا آذر 

خوش و فارغ ز خرافات پریشان...

"همیشه خیال می کردم زندگی مثل یک خانه‌ی بزرگ است با اتاق‌های زیاد. درهای بسته و راهروهای تاریک و کلیدهایی که هر آدمی به گردنش انداخته... تعداد این کلیدها برایم فرصت‌هایی بودند برای تجربه و هر کدام امکان دیدن اتاقی که قبلاً ندیده ام. می‌دانستم فرصت کوتاه است، پس قانون، «گذشتن» بود؛ گذشتن از هر اتاق و منظره و تجربه‌ای... کافی بود کلیدی دری را باز کند... تجربه‌ای ساخته شود و منظره‌ای دیده. باقی هرچه بود، در راه بود و انتظار. جایی برای ماندن نبود. جایی، جای ماندن نبود. هر تجربه‌ای یک‌بار... هر اتاقی یک‌بار...، اما نوشتن اتاقی بود که من در آن ماندم."

.

لشکری همراهم است، در عبور از درگاه تمام اتاق‌های جهان. پا به درون اتاقی می‌گذارم، یک قدم از چارچوب در فاصله می‌گیرم، و تعلل می‌کنم، می‌مانم در واقع. منتظر می‌مانم، تا آدم‌های حاضر در لشکر، با همه‌بار و دارایی‌هایشان، با هرچه متعلقات که دیدنی و ندیدنی‌ست، تک‌به‌تک از چارچوب بگذرند. چارچوب درها مرا می‌شناسند، از من آگاه اند. من هم به چارچوب‌ها احترام می‌گذارم، از آنها به‌سادگی، در یک لحظه‌ی بی‌خبری و به قصد رسیدن به چیز دیگری به مکان دیگری، نمی‌گذرم. درگاه‌ها، خود برای من جای‌گاه ماندن اند، مکان قدم آهسته‌کردن، آستانه‌ی تصمیم. درست در همین نقطه است که روبروی لشکرم می‌ایستم، روبه‌روی خیال خویشانم، کسانم، آدم‌هایی که دوست دارم. چشم‌درچشم خیال حسرت‌ها و دل‌خواسته‌هایشان، خیال خنده و اندوهشان. مجسم‌شان می‌کنم که با من اند، با من قدم برمی‌دارند، با من به هرجا وارد می‌شوند، با من می‌بینند، می‌شنوند، چیزهای لمس‌شدنی واقعی را دوست دارند یا ندارند، صدای حرف زدنشان را حتی، در ذهنم می‌شنوم. با همین بار، با همین سروصدا و همین سنگینی به جاها و آدم‌ها وارد می‌شوم. به هر چیز که نگاه ‌می‌کنم، به چوبی و برگی و چهره‌ی آدمی، چشم‌های خودم را می‌بینم که نگاه می‌کنند، چشم‌های خودم را آگاه ام، چشم‌های کسان ذهنم را آگاه ام. توانا نیستم در به‌زمین گذاشتن خودم و این اندیشه و این هرج‌ومرج، قادر نیستم به سیراب شدن، به سبک شدن، حتی برای یک لحظه‌ی کوتاه. بار سنگین آدم‌های یک عمر را، ذهنیت و خیالم را همه‌جا با خودم حمل می‌کنم. ارج حضور در این لحظه را، ارج آدم این لحظه را، می‌فروشم به خیال، خیال خالی پوچ. تنهایی عظیمی پشت این بار، پشت این لشکر جامانده‌است. سنگین ام. سنگین ام. سنگین ام. تنهام.

.

خسته ام از این حال.

.

پاراگراف اول از میم، نون/ آرش هامون

من و تو، بی من و تو جمع شویم از سر ذوق. خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو/ مولانا

 

 

 

راهی نیست جز نوشتن


"من در خودم شخصیت‌های مختلفی آفریده‌ام. من این شخصیت‌ها را بی‌وقفه می‌آفرینم. همه‌ی رویاهای من، به محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کم‌وکاست به وسیله‌ی کس دیگری، که همان رؤیاها را می‌بیند، صورت واقعیت به خود می‌گیرد. به وسیله‌ی او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را ویران کرده‌ام."
.
دیوارهای یک اتاق، هرچه به هم نزدیک‌تر باشند، مجال بیشتری می‌دهند برای پروبالِ خیال ساکن آن اتاق. چشم به یک قالی که نگاه می‌کند، نقش‌ونگارهای بافته‌شده را می‌بیند، دنبال می‌کند، بر سفید یکدست دیوار ولی، همیشه نقش‌ونگارهای خودش را می‌آفریند. اتاق‌های کوچک، سلول‌های زندان، دیوارهای سفید یکدست، نقطه‌های شروعِ من هستند، نقطه‌های شروع تو، مکانی که در آنها تنهایم/ تنهایی، جایی که وقتی در آن چشم می‌گردانی، هیچ چیز نمی‌بینی، جایی که در آن هیچ نیست، و آن‌ وقت بر این هیچ، بنای خیالت را می‌گذاری، بنای تمایلاتت را، خشمت را، داستانت را. داستان‌ها، در اتاق‌های تنگ بافته می‌شوند، در کوچه‌های تنگ... دل‌های تنگ. من اتاقی دارم با دیوارهای بسیار نزدیک به هم.

زمانی که پا از این اتاق بیرون می‌گذارم، مسلح‌م به همه‌ی امکان‌های ممکن، تمامِ شدنی‌ها و نشدنی‌های یک اتفاق، شدنی‌های نشدنی یک اتفاق. برای من، نشدنی، وجود ندارد: جهان من می‌تواند در یک لحظه نابود شود، اطرافیانم در یک لحظه بخوابند و دیگر هرگز بیدار نشوند، همین دیدار، آخرین دیدارم باشد، آخرین کلماتش، آخرین باری که می‌بینمش. من خودِ آن "شاید آخرین" بوده‌ام همیشه. بازه‌ای هست، که از نهایت اتفاق خوب کشیده می‌شود تا نهایت اتفاق بد، من، خارج از این بازه‌ام و درست برای همین، نشدنی برای من وجود ندارد و برای همین، "اتفاق" هم چندان معنایی ندارد. من، در تمام طول زندگیم از اتفاقات بسیار اندکی، واقعاً اندکی، به راستی جاخورده ام، غافلگیر شده‌ام.

صورت رؤیاها را می‌نویسم، جزئیات رؤیاها را، برای خودم. جان‌دار شدن رؤیا را تماشا می‌کنم، در دیگران. در واقعیِ دیگران، رؤیاهای خودم را می‌بینم. و این‌چنین من به خیال خودم پای‌بندم، که مرزِ میان واقعیت و خواب و تصور، خیلی وقت‌ها برایم محو شده، گم کرده‌ام که چه چیزهایی در من اتفاق افتاد و چه چیزهایی بیرون من. مرز بین خودم و دیگران هم محو شده: من، همیشه در دیگران نگریسته‌ام تا خودم را ببینم، تا خودم را بیابم و دیگران هرچه ویران‌تر باشند، به من نزدیک‌ترند.

داستانی بود که در آن زنی با یک صندلی از خانه بیرون می‌زد و می‌رفت تا بازار، تا محل رفت‌وآمد مردم. بعد می‌نشست روی صندلی‌اش سر راه آدم‌ها. آدم‌ها راه کج می‌کردند که به صندلی‌اش نخورند، بهش زل می‌زدند با حیرت، دعوا می‌کردند. زن می‌توانست بلند شود و برگردد خانه‌اش اما نمی‌رفت، نمی‌خواست. بعد، بعد از یک زمانی، دیگر می‌خواست که برود، عضلاتش را منقبض می‌کرد که پاشود و برود اما نمی‌توانست. آدم‌ها از او می‌گذشتند، شب ازش می‌گذشت و او قادر نبود این نتوانستن را، با نگاهش با تمنایش، به کسی بفهماند. آدم‌ها به مجسمه‌ای سر راه رفت‌وآمدشان حتی، عادت می‌کنند، بی اینکه ببینندش، نگاهش را و تمنایش را. من، یکی از کابوس‌هایم این است که یک روز، همین‌طور که نشسته‌ام، همین‌جا که نشسته‌ام، خشک شوم. با خودم بگویم "پاشو، پاشو تکون بخور، پاشو یه کاری بکن" و نتوانم. خشک شده‌باشم، همین‌طور خیره به دیوارهای سفید.

.

پاراگراف اول از "نوشتن، همین و تمام"/ مارگریت دوراس

نیم رخها که در کتابهای دردناک انعکاس می یابند

"آیا هیچ‌وقت با آدم‌هایی برخورد کرده‌اید که به نظر می‌رسد از روی تصادف نیست که بر سر راه شما قرار گرفته‌اند؟ بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگیتان را ناگهان از این رو به آن رو می‌کند؟" تک روزهایی هست که می‌توان داستانی نوشت از آنها، داستانی که حکمتی بسیار دردناک در آن است، داستانی از یک آدم که ناگهان از این رو به آن رو شده‌است. می‌شود نوشت: و یک روز دل آدم کنده می‌شود، و روز را روایت کرد و تعریف کرد که دل آدمی چه‌طور کنده می‌شود و آدم را تعریف کرد که ایستاده‌بوده و تازه سر به آسمان هم داشته بوده‌است. روزهایی هستند که منظوری در آنها نیست، تصادف‌هایی هستند که منظوری در آنها نیست، کتاب‌هایی هستند که منظوری در آنها نیست. همه‌ی اینها درد ما را فزونی می‌دهند، بی‌منظور! و من دلم می‌خواهد کتابی بنویسم به منظور انتشار درد، نه برای یافتن هیچ‌گونه مرهمی، دقیقاً به منظور ازدیاد درد.

شد که دلم بخواهد زندگی کنم، شد که دلم بودنِ در لحظه‌ای را بخواهد، حتی تلاش کنم و جدال کنم که حسی را واقعی کنم، بیاورمش میان خانه زندگیم و لمسش کنم هر شب و با خودم احساس فتح داشته‌باشم. اما می‌دانستم، حتی میان فریادها و جدال، که باید برگردم، می‌دانستم روزی برمی‌گردم و دوباره به فقط تماشا خواهم نشست. من آدم وابسته‌ای ام به عکس. چرا؟ چرا که همیشه ترسیده‌ام از گم کردن چهره‌ها، و چیز دیگری نداشته‌ام، هیچ‌چیز دیگری توی دستم نبوده، پس چنگ زده‌ام به عکس‌ها، به تماشای حریصانه و غیرمجاز آدم‌ها لابلای عکس‌هایشان. و آدابی داشتم: برای به خاطر سپردن، برای از یاد بردن، برای تراشیدن آدم‌ها از روی حالت ثابت‌شده‌ای. چهره‌هایی هستند که باید گم شوند در سرما، هراس من هم هیچ‌گاه کمک نکرد، من هم بسیار چهره‌ها را گم کردم، از دست دادم. گریستن تا ابد؟ ممکن نبود. پس تراش دادم آدم‌های میان عکس‌هایی را که از ابتدا می‌دانستم که محو می‌شوند و ناپدید می‌شوند.

دلم می‌خواهد آدمی را بنویسم در کتابی بی‌منظور، که نه خاطره دارد که روایت کند، نه حادثه دارد که روایت کند و نه حتی عکسی دارد برای تماشای خودش، فقط پر یاد است. یاد چهره‌هایی که در باد گمشان کرده‌است.

.

"آیا هیچ‌وقت با آدم‌هایی برخورد کرده‌اید که به نظر می‌رسد از روی تصادف نیست که بر سر راه شما قرار گرفته‌اند؟ بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی‌تان را ناگهان از این رو به آن رو می‌کند؟"/ کاناپه قرمز، میشل لبر

موسیقی که مرگ است.

موسیقی که مرگ است.

موسیقی که مرگ است.