"من در خودم شخصیتهای
مختلفی آفریدهام. من این شخصیتها را بیوقفه میآفرینم. همهی رویاهای من، به
محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کموکاست به وسیلهی کس دیگری، که همان رؤیاها را میبیند،
صورت واقعیت به خود میگیرد. به وسیلهی او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را
ویران کردهام."
.
دیوارهای یک اتاق، هرچه
به هم نزدیکتر باشند، مجال بیشتری میدهند برای پروبالِ خیال ساکن آن اتاق. چشم
به یک قالی که نگاه میکند، نقشونگارهای بافتهشده را میبیند، دنبال میکند، بر
سفید یکدست دیوار ولی، همیشه نقشونگارهای خودش را میآفریند. اتاقهای کوچک، سلولهای
زندان، دیوارهای سفید یکدست، نقطههای شروعِ من هستند، نقطههای شروع تو، مکانی که
در آنها تنهایم/ تنهایی، جایی که وقتی در آن چشم میگردانی، هیچ چیز نمیبینی،
جایی که در آن هیچ نیست، و آن وقت بر این هیچ، بنای خیالت را میگذاری، بنای
تمایلاتت را، خشمت را، داستانت را. داستانها، در اتاقهای تنگ بافته میشوند، در کوچههای
تنگ... دلهای تنگ. من اتاقی دارم با دیوارهای بسیار نزدیک به هم.
زمانی که پا از این
اتاق بیرون میگذارم، مسلحم به همهی امکانهای ممکن، تمامِ شدنیها و نشدنیهای
یک اتفاق، شدنیهای نشدنی یک اتفاق. برای من، نشدنی، وجود ندارد: جهان من میتواند
در یک لحظه نابود شود، اطرافیانم در یک لحظه بخوابند و دیگر هرگز بیدار نشوند، همین
دیدار، آخرین دیدارم باشد، آخرین کلماتش، آخرین باری که میبینمش. من خودِ آن
"شاید آخرین" بودهام همیشه. بازهای هست، که از نهایت اتفاق خوب کشیده
میشود تا نهایت اتفاق بد، من، خارج از این بازهام و درست برای همین، نشدنی برای
من وجود ندارد و برای همین، "اتفاق" هم چندان معنایی ندارد. من، در تمام
طول زندگیم از اتفاقات بسیار اندکی، واقعاً اندکی، به راستی جاخورده ام، غافلگیر
شدهام.
صورت رؤیاها را مینویسم،
جزئیات رؤیاها را، برای خودم. جاندار شدن رؤیا را تماشا میکنم، در دیگران. در واقعیِ
دیگران، رؤیاهای خودم را میبینم. و اینچنین من به خیال خودم پایبندم، که مرزِ
میان واقعیت و خواب و تصور، خیلی وقتها برایم محو شده، گم کردهام که چه چیزهایی
در من اتفاق افتاد و چه چیزهایی بیرون من. مرز بین خودم و دیگران هم محو شده: من،
همیشه در دیگران نگریستهام تا خودم را ببینم، تا خودم را بیابم و دیگران هرچه
ویرانتر باشند، به من نزدیکترند.
داستانی بود که در آن
زنی با یک صندلی از خانه بیرون میزد و میرفت تا بازار، تا محل رفتوآمد مردم.
بعد مینشست روی صندلیاش سر راه آدمها. آدمها راه کج میکردند که به صندلیاش
نخورند، بهش زل میزدند با حیرت، دعوا میکردند. زن میتوانست بلند شود و برگردد
خانهاش اما نمیرفت، نمیخواست. بعد، بعد از یک زمانی، دیگر میخواست که برود،
عضلاتش را منقبض میکرد که پاشود و برود اما نمیتوانست. آدمها از او میگذشتند،
شب ازش میگذشت و او قادر نبود این نتوانستن را، با نگاهش با تمنایش، به کسی
بفهماند. آدمها به مجسمهای سر راه رفتوآمدشان حتی، عادت میکنند، بی اینکه
ببینندش، نگاهش را و تمنایش را. من، یکی از کابوسهایم این است که یک روز، همینطور
که نشستهام، همینجا که نشستهام، خشک شوم. با خودم بگویم "پاشو، پاشو تکون
بخور، پاشو یه کاری بکن" و نتوانم. خشک شدهباشم، همینطور خیره به دیوارهای
سفید.
.
پاراگراف اول از "نوشتن،
همین و تمام"/ مارگریت دوراس