I, I who have nothing
قصه برای من، یعنی یک "همین" عظیم. قصه برای من، یعنی یک سکوت عظیم. یعنی آن نگاه غمبار و مبهوت ِ پشت تمام روایتها که: مردم، ملت، بزرگواران، من قصهی خودم را گفتم و شما هم قصهی خودتان را از روی کلمات من خواندید، اما حرف من اصلاً این نبود، حرف من این نبود. آنچیزی که شما خواندید نبود و آن چیزی که خودم نوشتم هم نبود. قصه برای من، یعنی رسیدهباشم به یک انفجار، به یک امرِ بههردلیل ناباور، خارج از گنجایش. رسیدهباشم به کسی و چیزی و حرفی و کلمهای که در رگهام جاری شود: ببینم و بخوانم و هضم کنم و راهش بروم، همین اندازه منطبق، همین اندازه همهیعمروار. رسیدهباشم به یک "همین" بزرگ، نه یک کلمه بیشوکم، به "آخ همین"، "من همین"، "ما همین"، "همهی عمر و روزگار ما همین". بعد نتوانم این کلمه را بگویم، نخواهم، نشود که بگویم. فرضکن به همین دلیل ساده که آخر "همین" گفتن ندارد، معنی ندارد، لوس است و لوث است. بعد این کلمه را بگذارم در یک نقطه و از آن نقطه شروع کنم به نوشتن. کلک بزنم، کلمه را گیج کنم، آگاه باشم و به حد آگاهیم فریب بدهم: قصه را از مبدأش، از اصلش دور و دورتر کنم. آنقدر که به دل همه برسد و از خودم جدا شود. برسد بهجایی که دیگر هیچکس، هیچکس نتواند مرا، "همین"ِ مرا پیدا کند لابلای جملات. هیچکس کَلکَم را نفهمد. هیچکس هیچگاه نفهمد، من یک کلمه داشتم فقط، از همان هم دور افتادم. همین.
.
سردرد دارم از آآآآخ بلند و عمیقی که از دیروز صبح تا همین حالا، بیوقفه توی گوشهام پیچیده؛ خواستهام و جستوجو کردهام مکانی و چیزی را، که روی آن بگذارمش، روی آن بِکشَمَش. پیدا هم شده، اما کفایت نکردهاست.
.
عنوان از I, who have nothing/ صدای Haley Reinhart