I, I who have nothing

قصه برای من، یعنی یک "همین" عظیم. قصه برای من، یعنی یک سکوت عظیم. یعنی آن نگاه غم‌بار و مبهوت ِ پشت تمام روایت‌ها که: مردم، ملت، بزرگ‌واران، من قصه‌ی خودم را گفتم و شما هم قصه‌ی خودتان را از روی کلمات من خواندید، اما حرف من اصلاً این نبود، حرف من این نبود. آن‌چیزی که شما خواندید نبود و آن چیزی که خودم نوشتم هم نبود. قصه برای من، یعنی رسیده‌باشم به یک انفجار، به یک امرِ به‌هردلیل ناباور، خارج از گنجایش. رسیده‌باشم به کسی و چیزی و حرفی و کلمه‌ای که در رگ‌هام جاری شود: ببینم و بخوانم و هضم کنم و راهش بروم، همین اندازه منطبق، همین اندازه همه‌ی‌عمروار. رسیده‌باشم به یک "همین" بزرگ، نه یک کلمه بیش‌وکم، به "آخ همین"، "من همین"، "ما همین"، "همه‌ی عمر و روزگار ما همین". بعد نتوانم این کلمه را بگویم، نخواهم، نشود که بگویم. فرض‌کن به همین دلیل ساده که آخر "همین" گفتن ندارد، معنی ندارد، لوس است و لوث است. بعد این کلمه را بگذارم در یک نقطه و از آن نقطه شروع کنم به نوشتن. کلک بزنم، کلمه را گیج کنم، آگاه باشم و به حد آگاهیم فریب بدهم: قصه را از مبدأش، از اصلش دور و دورتر کنم. آن‌قدر که به دل همه برسد و از خودم جدا شود. برسد به‌جایی که دیگر هیچ‌کس، هیچ‌کس نتواند مرا، "همین"ِ مرا پیدا کند لابلای جملات. هیچ‌کس کَلکَم را نفهمد. هیچ‌کس هیچ‌گاه نفهمد، من یک کلمه داشتم فقط، از همان هم دور افتادم. همین.

.

سردرد دارم از آآآآخ بلند و عمیقی که از دیروز صبح تا همین حالا، بی‌وقفه توی گوش‌هام پیچیده؛ خواسته‌ام و جست‌وجو کرده‌ام مکانی و چیزی را، که روی آن بگذارمش، روی آن بِکشَمَش. پیدا هم شده، اما کفایت نکرده‌است.

.

عنوان از I, who have nothing/ صدای Haley Reinhart

رنج‌ها حقیقی‌اند، حتی اگر در وبلاگ‌ها ثبت شوند

پدرم نشسته‌بود روبروم، سرش را انداخته‌بود پایین، شانه‌هاش بالاوپایین می‌شد، با صدای بلند گریه می‌کرد. مامانم نشسته‌بود روبروم، سر چرخانده‌بود سمت پدرم و التماس می‌کرد: نکن، تروخدا نکن. زهرا نشسته‌بود توی اتاق طبقه‌ی بالا، و قالب تهی کرده‌بود از ترس حتماً. من دقیقاً در مرکز همه‌ی اینها بودم، خشک، لال، متلاشی: متلاشی‌تر از آن‌که بتوانم دست‌هایم را وصل کنم به تن و سر این مرد را بچسبانم به سینه‌ام، یا که سلول‌هام را سرهم کنم و بیفتم به پاهاش. با خودم می‌گفتم که این بار اول در تمام این بیست‌وچند سال است، که گریه‌ی پدرم را، که اصلاً گریه‌ی مردی را می‌بینم. از خودم می‌پرسیدم چه دردی، چه مرگی باید به او نازل شده‌باشد که حتی از وجود دوست من خجالت نکشد، که این‌طور بلند و بی‌وقفه گریه کند؟ و جواب می‌دادم که این خانه به عزا نشسته و من، من، من، من به عزا نشانده‌امش. با خودم می‌گفتم که سه بار باید بمیری، به‌خاطر این سه آدم. سه بارِ تمام. ده ماه پیش بود.

من از این صحنه، چه بنویسم که قادر باشد زهرش را قدری، لحظه‌ای، کاهش دهد؟

از صدای عقربه‌ها، صدای باد لابلای درختان و حتی پای‌کوبی کلمات که خواب را سبک می‌کنند


گاهی، این نیم‌وجب جایی که نشسته‌ای، درست همان گوشه‌ی خاموش فراموش‌شده، که اگر هزاران صفحه هم بنویسی از آن، باز هم هیچ‌کسی نفهمد. که یعنی سرانجام، یک‌بار برای همیشه، در وضعیتی که کسی این‌گونه تجربه‌اش نکرده‌است، در نهایت انزوا، یگانه شده‌ای. که یعنی دردی آن‌قدر ناباور که خودت به مسخره‌اش می‌گیری.

من تو را بلدم، بازی‌های تو بخشی از تمام توست، پس من بازی‌های تو را بلدم

هشت روز گذشته ‌بود یا چهار هفته یا دو سال از شروع رابطه، که جمله‌ها و کلمه‌های حکایتِ محبت‌مان ته ‌کشید، اداهای چشم من که فقط مال من بود، اداهای دست او که فقط مال او بود، ته کشید، افتادیم به تکرار، به یکنواختی. رسیدیم به یک زمینِ هموار، زمینی بی‌بالاوپایین، بی‌هیچ رنگ خاصی، خاکستریِ خاکستری، وضعیتی که در آن خط مستقیمی را با بلندی ثابت قدم‌ها، با سرعت ثابت قدم‌ها، با یک جفت کفش تکراری، هرروز و هر روز و هر روز بر مسیری تکراری طی می‌کردیم. هشت روز گذشته بود یا چهار هفته یا دو سال؟ یادم نیست. اصلاً نفهمیدم زمانش را که حالا یادم باشد. اما رفتیم باهم تا آن زمینِ هموار و نگاهش کردیم، یکسانی و یکنواختیش را دیدیم و آن‌وقت تصمیم ناگفته‌ای گرفتیم، هرکدام جدا جدا و پیش خود و هرکدام آگاه و مؤمن از همان اولین قدم، به این‌که این، این یکی تصمیم، اگر گفته‌شود خراب می‌شود، اگر مشترک شویم در این تصمیم خراب می‌شود، دانستیم که این قدم، به‌ذات، وقتی معنی دارد که در تنهایی برداشته‌شود، در خاموشی پیاده‌شود. این، نقطه‌ای‌ست به نظرم، که آدم‌های یک رابطه، دیر یا زود اما همیشه به آن می‌رسند.

بازی‌کردن بد نیست. بازی‌کردن جذابیت و کششی‌ست که رابطه‌ی عاشقانه را و دوستی خاص را از رفت‌وآمد و حرف‌های عادی متمایز می‌کند. گاهی می‌کشاندمَش وسط زمین: قهر می‌کردم، طاقت نداشتم اما قهر می‌کردم. وانمود می‌کردم به انحصارطلبی، مرض سکوت می‌گرفتم. گاهی می‌کشاندَم به حاشیه‌ها: اهمیت نمی‌داد، سراغ نمی‌گرفت، براش مهم بود، اما وانمود می‌کرد به بی‌اعتنایی. رفتارهایی بودند و آدم‌هایی بودند دور از ما، که به آنها نقش می‌زدیم، بازیشان می‌کردیم. زمان که گذشت، زمین آرام آرام خط‌کشی شد، نقاط حساسی هم بودند بالاخره، خطوطِ نباید، خطوطی که یک قدم دیگر لازم داشت که از دور خارجت کند، بازیت را تبدیل به جنگ کند.

بازی‌کردن اصلاً بد نیست. اما بازی هم، مثل همه‌ی چیزهای بد، مثل تماشای مرگ یا سنگ‌شدن، قابل آن است که روزمره شود. آنقدر تکرار شود و بماند زیر برف و باران و خاک، که مرزهایش محو شوند. رسید وقتی که ما دیگر نمی‌دانستیم کجا ایستاده‌ایم، کجا ایستاده‌است، که اگر فریاد می‌زدیم شکل بازی بود، اگر خفه می‌شدیم شکل بازی بود و اگر، حتی اگر همه چیز را رها می‌کردیم هم شکل بازی بود. ما افتاده‌بودیم بیرون زمین و مرزهایمان گم بود، یا شاید اصلاً یادمان رفته‌بود از اول، که آن خط جداکننده را بکشیم که محدوده‌ی زمین را معین می‌کند: مرز بین تظاهر و حال واقعاً خراب را، سکوت بریدن را، تمام‌شدن تابِ دست‌وپازدن و جدال را. یعنی که همین‌قدر هیچ‌چیز نداشتیم برای روز مبادا، همین‌قدر رو بازی کرده‌بودیم.

صدای گریه می‌آید از دوردست

باید که مویت بلند باشد و ترد. باید که بادِ سبکی لازم باشد، برای بلند کردنش، برای آشفته کردنش. باید که دست‌هات خاموش باشند به نوازش، که نگاهت و صدایت به نرمی بنشینند. باید که انتهای مژه‌ها روشن باشند، وقتی نور کج‌تاب می‌تابد به چهره‌ات. باید که صدایت آواز باشد و پیکرت شعر باشد و وقتی که باد می‌آید برای بردنت، بوی نارنج بپیچد در هوا.

باید شعری باشی آن‌قدر سبک، که بتوان برداشت و با خود برد و همیشه بر لب داشت. باید که پاره پاره‌های تنت را باد با خود ببرد، گرد جهان بگردی، آواز بلندی شوی بر دهان تمام مردم، زمانی که خیره می‌مانند به انعکاس نور بر زمین خیس. جاری شوی زیر پوست تمام مردم، زمانی که کلامی و آوازی نمی‌یابند که در آن، خود را صدا کنند، خود را تکرار کنند. باید که مردمی تو را زمزمه کنند و به خواب روی. بخوانند و بیدار شوی.

در خیانت نشستن به تماشا

تو عوض می‌شوی. عکس‌هات همیشه ثابت‌ می‌مانند

با مهر چشم‌هات، درون هیچ عکسی، نخند.

روان بنویس

توی یه ساختمون بلند بودم، یه ساختمون بدون آسانسور، با یه بالکن مفصل برای هر طبقه. دعوا کرده‌بودم و گلوم گرفته‌بود بس‌که داد زده‌بودم لابد. یه پاکت سیگار توی جیب چپم بود، یه بسته کبریت توی جیب راستم. پله‌ها رو بالا پایین می‌کردم تا برسم به یه بالکن خالی، که بتونم توش سیگار بکشم. ولی توی تمام طبقه‌ها آشنا ایستاده‌بود، همه رو می‌شناختم توی اون ساختمون، همه منو می‌شناختن. ساق پام گرفته‌بود. با خودم می‌گفتم "یعنی یه گوشه‌ی بی‌آدم نیس تو همه‌ی این ساختمون"؟ نبود. ناامید که شدم، زدم بیرون. سطحِ خیابون رو راه می‌رفتم، چنان به سختی که انگار دارم از کوه بالا می‌رم، پاهام رو می‌کشیدم روی زمین. تا رسیدم به یه ایستگاه اتوبوس، با خودم ‌گفتم "تو الان می‌میری از خستگی"! از خواب پریدم. پاهام درد گرفته‌بودن. خوابیدم.

توی ماشین بابام نشسته‌بودیم و طعم تلخی روی زبونم بود. داشتیم می‌رفتیم مهمونی و توی خیابون مشخصی از شیراز بودیم، کاملاً می‌تونستم تشخیص بدم. داشتم پاکت رو می‌ذاشتم توی جیب کوله‌ی لپ‌تاپ، و اون‌قدر ترسیده‌بودم که مامانم فهمید. پرسید: چیه داری می‌ذاری تو کیفت؟ گفتم وا! چیزی نیست! گفت: چرا، حرف بزن. چیه گذاشتی تو کیفت؟ کوله رو کشیدم بالا، داد زدم بابا نگه‌دار. من پیاده شدم. مامانم پیاده شد. داشت باد می‌اومد و هوا خیسِ بارون بود. مامانم ایستاد جلوم. باد توی صورتم می‌زد. پاکت رو درآوردم و با همه‌ی قدرتم پرت کردم، خلاف جهت باد. باد برش گردوند، خیس و سنگین، دقیقاً افتاد جلو پای مامانم. مامانم دست گذاشت رو دهنش، رفت سمت بابام. از خواب پریدم. یخ زده‌بودم. خوابیدم.

فاطمه یه جفت کفش برام خریده‌بود، با پاشنه‌های خیلی بلند، قرمز رنگ. من، خیلی خوشحال و خیلی ذوق‌زده، کفش‌ها رو گذاشته‌بودم جلوم و زل زده‌بودم بهشون. هی بهش می‌گفتم "چه خوشگل! آخه به چه مناسبت"؟ بعد پاشدم به سختی پوشیدمشون، انگشتای دستام از هم باز بودن و کف دستم رو به پایین، و سعی می‌کردم تعادلم رو حفظ کنم. گفتم: "یه کم لق می‌زنه، اما خیلی قشنگه". بیدار شدم. صبح بود.

اشکی که ریزد ز دیده‌ی من

آهی که خیزد ز سینه‌ی من

رنگ تمنا ندارد

اینجا و اینجا

راهی نیست جز نوشتن


"من در خودم شخصیت‌های مختلفی آفریده‌ام. من این شخصیت‌ها را بی‌وقفه می‌آفرینم. همه‌ی رویاهای من، به محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کم‌وکاست به وسیله‌ی کس دیگری، که همان رؤیاها را می‌بیند، صورت واقعیت به خود می‌گیرد. به وسیله‌ی او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را ویران کرده‌ام."
.
دیوارهای یک اتاق، هرچه به هم نزدیک‌تر باشند، مجال بیشتری می‌دهند برای پروبالِ خیال ساکن آن اتاق. چشم به یک قالی که نگاه می‌کند، نقش‌ونگارهای بافته‌شده را می‌بیند، دنبال می‌کند، بر سفید یکدست دیوار ولی، همیشه نقش‌ونگارهای خودش را می‌آفریند. اتاق‌های کوچک، سلول‌های زندان، دیوارهای سفید یکدست، نقطه‌های شروعِ من هستند، نقطه‌های شروع تو، مکانی که در آنها تنهایم/ تنهایی، جایی که وقتی در آن چشم می‌گردانی، هیچ چیز نمی‌بینی، جایی که در آن هیچ نیست، و آن‌ وقت بر این هیچ، بنای خیالت را می‌گذاری، بنای تمایلاتت را، خشمت را، داستانت را. داستان‌ها، در اتاق‌های تنگ بافته می‌شوند، در کوچه‌های تنگ... دل‌های تنگ. من اتاقی دارم با دیوارهای بسیار نزدیک به هم.

زمانی که پا از این اتاق بیرون می‌گذارم، مسلح‌م به همه‌ی امکان‌های ممکن، تمامِ شدنی‌ها و نشدنی‌های یک اتفاق، شدنی‌های نشدنی یک اتفاق. برای من، نشدنی، وجود ندارد: جهان من می‌تواند در یک لحظه نابود شود، اطرافیانم در یک لحظه بخوابند و دیگر هرگز بیدار نشوند، همین دیدار، آخرین دیدارم باشد، آخرین کلماتش، آخرین باری که می‌بینمش. من خودِ آن "شاید آخرین" بوده‌ام همیشه. بازه‌ای هست، که از نهایت اتفاق خوب کشیده می‌شود تا نهایت اتفاق بد، من، خارج از این بازه‌ام و درست برای همین، نشدنی برای من وجود ندارد و برای همین، "اتفاق" هم چندان معنایی ندارد. من، در تمام طول زندگیم از اتفاقات بسیار اندکی، واقعاً اندکی، به راستی جاخورده ام، غافلگیر شده‌ام.

صورت رؤیاها را می‌نویسم، جزئیات رؤیاها را، برای خودم. جان‌دار شدن رؤیا را تماشا می‌کنم، در دیگران. در واقعیِ دیگران، رؤیاهای خودم را می‌بینم. و این‌چنین من به خیال خودم پای‌بندم، که مرزِ میان واقعیت و خواب و تصور، خیلی وقت‌ها برایم محو شده، گم کرده‌ام که چه چیزهایی در من اتفاق افتاد و چه چیزهایی بیرون من. مرز بین خودم و دیگران هم محو شده: من، همیشه در دیگران نگریسته‌ام تا خودم را ببینم، تا خودم را بیابم و دیگران هرچه ویران‌تر باشند، به من نزدیک‌ترند.

داستانی بود که در آن زنی با یک صندلی از خانه بیرون می‌زد و می‌رفت تا بازار، تا محل رفت‌وآمد مردم. بعد می‌نشست روی صندلی‌اش سر راه آدم‌ها. آدم‌ها راه کج می‌کردند که به صندلی‌اش نخورند، بهش زل می‌زدند با حیرت، دعوا می‌کردند. زن می‌توانست بلند شود و برگردد خانه‌اش اما نمی‌رفت، نمی‌خواست. بعد، بعد از یک زمانی، دیگر می‌خواست که برود، عضلاتش را منقبض می‌کرد که پاشود و برود اما نمی‌توانست. آدم‌ها از او می‌گذشتند، شب ازش می‌گذشت و او قادر نبود این نتوانستن را، با نگاهش با تمنایش، به کسی بفهماند. آدم‌ها به مجسمه‌ای سر راه رفت‌وآمدشان حتی، عادت می‌کنند، بی اینکه ببینندش، نگاهش را و تمنایش را. من، یکی از کابوس‌هایم این است که یک روز، همین‌طور که نشسته‌ام، همین‌جا که نشسته‌ام، خشک شوم. با خودم بگویم "پاشو، پاشو تکون بخور، پاشو یه کاری بکن" و نتوانم. خشک شده‌باشم، همین‌طور خیره به دیوارهای سفید.

.

پاراگراف اول از "نوشتن، همین و تمام"/ مارگریت دوراس