دور جان،
حالا دیگر، این روزهای
تند بیخاطره را، به تنهایی سپری نمیکنم. یاد مدامی با من همراه است. هر روز صبح
با من بیدار میشود، در من خسته میشود، هر شب با من به خواب میرود. یادم، دیگر
یک تعریف از احوال نیست. یک وضعیت یا عارضه هم نیست. موجودیتیست که گاهی به من
وابسته است و گاهی نه. درست مثل نوزادی که در درونت رشد بدهی و تغذیه کنی و بعد به
دنیاش بیاوری، یاد هم قابل جدا و مستقل شدن از من شده، و من توانا به آنکه راهش
ببرم، بنشانمش مقابل خودم و تربیتش کنم.
نوشتهبودی: کاش نبود آن
پنجشنبهای که تو تلخی وجودت را آنطور تخفیف دادی، و از شبی حرف میزدی که من
روبروی تو نشستم و نافهمیام از دنیا را برای اولین بار تحمل نه، که دود کردم،
انکار کردم. دور گرانقدرم، ما قدم گذاشتیم به انزوای قبول کردن هر میزانی از
نفهمیدن پیشآمدها، و قبول کردن عدم ارادهی آدمها را در آنچه که میکنند. از
این گریزی نیست. از پنجشنبههای تلخ هم گریزی نیست. اما من این روزهای گذرای
میانهحال را در تعلیق و رخوت بعد از ظهر دیگری طی میکنم که من و تو بیحرف، بیتصمیم
و مطلقاً خالی، به تماشا و سکوت گذراندیم. حالا، وقت گوش کردن به صدای قدمها روی
پیادهروهای ناتمام، روی پلهای طولانی، وقت جمع شدن نور از سطح آب، یادم را میرسانم
به پنجشنبهی گذشتهی دوری که کنار هم نشستهبودیم، تو حرف میزدی و من متهمت میکردم
و بعد ناگهان، در میانهی حرف، در میانهی جمله، هر دو سکوت کردیم. انگار که بیفایدگی
و بیپایانی حرف ناگهان بر ما نازل شدهبود. چرخیدیم به سمت پنجرهی بزرگ، پاها را
جمع کردم توی بغلم، دستها را گذاشتی پشت سرت، سراسر بعد از ظهر و عصر را نشستیم
به نگاه کردن آفتاب، که چهطور کاشی به کاشیِ حیاط خانه را طی کرد و بعد، شب نشست.