لهجه‌ات را غلاف کن ای عشق، هرزه است این جهان بی‌تنبان

این‌که هنوز چیزی مونده‏‌باشه که بتونه آدمو انگشت‌به‌دهان بذاره از کثافت دنیا، خوبه یا بد؟ خیلی سال پیش به یکی گفته‌بودم معصومیت و حماقت، دو تا کلمه‌ی مختلف از یه مفهوم ان. همون.  

.

عنوان از علیرضا آذر

مرگ پشت در خانه‌ام ایستاده‌بود، که من تو را خواسته‌بودم

من مرگ را رودررویم دیده‌بودم، تو را خواسته‌بودم

مرگ مرا در آغوش گرفته‌بود، من تو را خواسته‌بودم

من تو را در آغوش گرفته و مرگ را خواسته‌بودم.  

شاید هم تو نیمه شبی، ناچار شده‌بودی به پیامبر شدن

ستودنی‌ترین نام،

تداوم رخوت این روزهای من، به ندرت و تکرار چهار سال پیش نیست. من هم آن آدم بی‌خبر چهار سال پیش نیستم. دیگر خیلی زمان و اتفاقات گذشته بر دختری که دایره‌ی امکاناتش بزرگ بود و خواب‌هایش، امیدوار. از من خواسته‌بودی از احوال این روزهایم بنویسم. راستش نمی‌دانم چه باید بگویم. نمی‌دانم چه‌طور بگویم. حتی برای تو که آن‌قدر عزیز ای نمی‌دانم چه‌طور بگویم و به همین خاطر، این نوشته برای تو هست، اما خطاب به تو نیست.

دیروز در انتهای یک مکالمه، کسی از من پرسید: پس به چی امید داری؟ گفتم به هیچ. هیچ مطلق. بعد خداحافظی کردیم. می‌خواستم برایش بگویم که این روزها، چه اندازه فکر می‌کنم که امید به نجات، امیدی بیهوده‌ست، یک طلب واهی. نشد. زمانش نبود. دلم می‌خواست که می‌توانستم این اندازه را ترسیم کنم. دلم می‌خواهد این اندازه را برای تو ترسیم کنم، اما نمی‌توانم. تعریف این هیچ از حد توان من بیرون است. عمق این هیچ آن‌قدر هست که از جایی به بعد دیگر اندازه‌اش، حتی پر کردنش مسئله‌ی من نیست. فقط می‌خواهم پنهانش کنم. می‌خواهم کسی نفهمد که چه ناگهان می‌بُرم. می‌خواهم کسی نفهمد که این ناگهان، لحظه‌ای یک‌باره بعد از ماه‌ها و روزها نیست. در تکراری هر روزه‌ست و ناگهانِ هر روزه خیلی تلخ است. تلخ است که در هر روز، ناگهانی باشد که تو در آن می‌بری و غم‌انگیزتر آن است که موضوع و موجب بریدنت اصلاً مطرح نباشد. قابل تأمل و حتی توجه هم نباشد. تنها نکته‌ی مهم، پنهان کردن این لحظه شود و طبیعی بودن، پرهیز از چهره و هیبت دیوانه‌ای که دست‌هایش بی‌دلیل می‌لرزند، طبیعی ماندن. روشنی بی‌پایان، من در این لحظات وحشت می‌کنم. از این‌که نمی‌توانم طبیعی خودم را بپذیرم احساس خطر می‌کنم. می‌ترسم که دیگر هیچ وقت نتوانم به تعریف ساده‌ی روزها، به تعریف ساده‌ی گذراندن برگردم. می‌ترسم دیگر خودم را نشناسم. می‌ترسم تو مرا نشناسی. می‌ترسم تو همین حالا هم مرا نشناسی. پس بگذار برایت بگویم. من همان ام که خواب‌ها و رؤیاهایی قابل تأمل داشت. همان ام که صرف‌نظر نمی‌توانست. من همان ام که دعاهای خیر زیادی بدرقه‌ی راهش بود، هست، و نکته درست همین‌جاست: کسی که دربرگیرنده‌ی دعای خیر است و این دعای خیر، همیشه، نه پیرامونش، نه پیش‌رویش، که پشت سرش قرار می‌گیرد، ناچار می‌رسد به روزی که چشم باز کند و ببیند پشت تمام ضریح‌هایش هیچ خوابیده، یک هیچ بزرگ غیر قابل توصیف، ببیند بام آسمانش کوتاه شده، ببیند آسمانش، دیگر، از سقف خانه‌اش فراتر نمی‌تواند برود. ستودنی‌ترین نام، من اشتباه کردم. من باید برای همیشه زل می‌زدم به پیشانی تو، عوض این‌همه دست و پا زدن. باید خاکستری موهای تو را می‌دیدم و از خودم می‌پرسیدم تو چرا این‌طور شکسته ای؟ تو که یک لبخندت کفایت می‌کرد به روشن کردن یک دنیا، چرا؟ بعد همین چرا را می‌گرفتم و جلو می‌رفتم. من دلم می‌خواهد برگردم. دلم می‌خواهد صبح به صبح از یک کوه بالا بروم. اصلاً برای مدتی بالای یک کوه، در فاصله از خانه و خیابان بنشینم. نگاه کنم به ناچیزی و یکسانی احمقانه‌ی زندگی و روزمره‌ی همه‌ی آدم‌ها، خیره شوم، تن بدهم به یک درک، و بعد که پایین می‌آیم آدم دیگری شده‌باشم، فرو رفته‌باشم در یک سکوت و بی‌انتظاری عظیم، ناب. 

.

+

یه روز نزدیک، بی‌خیال دستور و کلمه‌های تکراری و معنی و درستی و به‌جایی، همه‌ی حس‌های خراب رو می‌ریزم وسط همین صفحه. خرابی این روزها رو. گذشتن‌های مداوم به امید رسیدن به یه راه نجات، و بن‌بست‌های تموم‌نشدنی رو. درهایی رو که یکی یکی بسته می‌شن. یه وقت خیلی نزدیک، بدون مختصر کردن و پنهان کردن و قصه ساختن، همه‌ی کلمات رو بی‌واسطه فریاد می‌زنم، به منبسط‌ترین شکل ممکن فریاد می‌زنم. 

دور جان،

حالا دیگر، این روزهای تند بی‌خاطره را، به تنهایی سپری نمی‌کنم. یاد مدامی با من همراه است. هر روز صبح با من بیدار می‌شود، در من خسته می‌شود، هر شب با من به خواب می‌رود. یادم، دیگر یک تعریف از احوال نیست. یک وضعیت یا عارضه هم نیست. موجودیتی‌ست که گاهی به من وابسته است و گاهی نه. درست مثل نوزادی که در درونت رشد بدهی و تغذیه کنی و بعد به دنیاش بیاوری، یاد هم قابل جدا و مستقل شدن از من شده، و من توانا به آنکه راهش ببرم، بنشانمش مقابل خودم و تربیتش کنم.

نوشته‌بودی: کاش نبود آن پنج‌شنبه‌ای که تو تلخی وجودت را آن‌طور تخفیف دادی، و از شبی حرف می‌زدی که من روبروی تو نشستم و نافهمی‌ام از دنیا را برای اولین بار تحمل نه، که دود کردم، انکار کردم. دور گران‌قدرم، ما قدم گذاشتیم به انزوای قبول کردن هر میزانی از نفهمیدن پیش‌آمدها، و قبول کردن عدم اراده‌ی آدم‌ها را در آن‌چه که می‌کنند. از این گریزی نیست. از پنج‌شنبه‌های تلخ هم گریزی نیست. اما من این روزهای گذرای میانه‌حال را در تعلیق و رخوت بعد از ظهر دیگری طی می‌کنم که من و تو بی‌حرف، بی‌تصمیم و مطلقاً خالی، به تماشا و سکوت گذراندیم. حالا، وقت گوش کردن به صدای قدم‌ها روی پیاده‌روهای ناتمام، روی پل‌های طولانی، وقت جمع شدن نور از سطح آب، یادم را می‌رسانم به پنج‌شنبه‌ی گذشته‌ی دوری که کنار هم نشسته‌بودیم، تو حرف می‌زدی و من متهمت می‌کردم و بعد ناگهان، در میانه‌ی حرف، در میانه‌ی جمله، هر دو سکوت کردیم. انگار که بی‌فایدگی و بی‌پایانی حرف ناگهان بر ما نازل شده‌بود. چرخیدیم به سمت پنجره‌ی بزرگ، پاها را جمع کردم توی بغلم، دست‌ها را گذاشتی پشت سرت، سراسر بعد از ظهر و عصر را نشستیم به نگاه کردن آفتاب، که چه‌طور کاشی به کاشیِ حیاط خانه را طی کرد و بعد، شب نشست. 

مثل آتشفشان سردی که برف را ساده می‏‌پذیرد

برای شاعر، حزن پنجره‏‏‌ی بخار گرفته‏‌ای مابین خویشتن و جهان است. نمایی که او از زندگی حزن‏‌آلود می‏‌سازد، جذاب‏‌تر از خود زندگی است.

استانبول/ اورحان پاموک

.

احوال و اخبارت یکسان شوند. چهره‏‌ای میانه‏‌حال شوی با اداهایی ثابت، که قهقهه و هق‏‌هق را به کوتاه‏‌ترین فاصله‏‌ای در زیر پوست، منتقل نمی‏‌کند. وحشت موهوم از مصبیت موهوم را منتشر کنی در روزهات: ترس موهوم را هم بزنی در چای صبح و عصر، ترس موهوم را مشاهده کنی در تجمع آدم‏‌ها، ترس موهوم را امتداد بدهی در صدای شکستن یک بشقاب، ترس موهوم را جا بگذاری پشت دری که بی‏‌دلیل بسته مانده‏‌است. توان ببری از تصویر لرزش مداوم زمین: ادای دین کنی به قرص‏‌های قرمز، صورتی، سفید، ادای دین کنی به پنجره‏‌های مکدر تمام کافه‏‌ها، ادای دین کنی به سرعت، به خطوط ممتد بزرگ‏‌راه، به کوبش موسیقی. خوب که گیج شدی، ترس موهوم را منتشر کنی در خواب، کابوس. با چنان ایمانی بایستی پای همه‏‌ی اتفاقات نیفتاده، که وقتی زمانش رسید، جا نخوری، بهت نزنی، در عوض، همه چیز را حواله بدهی به یک پوزخند محکم. خودت را مکرر کنی در کلمات غمگین، اشعار غمگین، آوازهای غمگین. خودت را مکرر کنی در خودت، اتاقت، جهانت. خودت را تحمیل کنی به لایه‏‌ای دور از خودت، که جامانده پشت شیشه‏‌ی مات، و همه‏‌ی حرکت‏‌ها و آمد و رفت‏‌های دنیای بیرون را بی‏‌جزئیات، خالی از هر خط جدا کننده و در چهار کلمه‏‌ی یکسان، تفسیر می‏‌کند. یک روز هم سر بلند کنی و رسیده‏‌باشی به دور، دور گرامی و دست‏‌نیافتی، فاصله‏‌هایت بی‏‌کران شده‏‌باشند، تو، رمیده، تنها، تنها، تنها.

.

عنوان از عشق/ علیرضا آذر