گویند مرا که عین او را بطلب

چه جای طلب طالب و مطلوب یکی‌ست

+

برای نام خوش‌آوایی که تمامی خنده‌ها را مختل می‌کند

فراموشی یه حقه‌ست

فقط برای این‌که شب‌ها رو زنده به صبح برسونیم. 

پنجره‌های دشت پرده‌های انتظار

قاب پنجره‌ای که هفت سال پیش روبرویش ایستادم و از خلال آن به عمق تاریکی، به شب گسترده در پهنه‌ی خالی روبرو و خط مرزی پیدا و پنهان میان زمین و آسمان خیره شدم، درست زیر سینه‌ام بود. تماشا کرده‌بودم هر چه را که قابل تماشا و اصلاً مشاهده بود و با خودم گفته‌بودم که مثل دریاست این شب، که باید جاافتاد در این شب. باید تن داد و آسوده شد. تب داشتم از بغض و پناه طلب کرده‌بودم. پا از تخت پایین گذاشته‌بودم، پنج قدم بلند تا در اتاق، سه قدم تا راهرو، چهار قدم تا پنجره... دوازده قدم تمام، دوازده قدم برداشته‌بودم تا پنجره‌ای که شب گرامی‌ام را قاب کرده‌بود و این نخستین مواجهه‌ام بود، نخستین مراجعه‌ام و خیال می‌کردم که نهایتش همین است و نمی‌دانستم. نه بود و نه می‌دانستم.

تند راه می‌رفتم. هنوز هم تند راه می‌روم. دوازده قدم چیزی نبود، دوازده قدم ناچیز، برای من که آن‌قدر تند راه می‌رفتم و شتاب داشتم به سمت تجربه‌ی درد، اصلاً حساب نبود. پس در یک سال تمام زندگی در آن اتاق، دوازده قدم را به دفعات طی کردم، قدم‌های بلند برمی‌داشتم به سمت نقطه‌ی پذیرش‌ام، و دل به دست تلخ شب ناگزیری می‌دادم که دم‌به‌دم در من گسترده‌تر می‌شد. بعد، جای زندگیم عوض شد، چمدان کشیدم به اتاق دیگری که قاب پنجره‌اش کوچک بود، که پنجره‌اش دور از دسترس من بود و من بساط خودم و تماشایم را کشیده‌بودم به بالکن، مقابل دیوار کوتاه آجری و قدم‌فاصله‌هایم بیشتر شده بود و شتابم هم، و با خودم گفته‌بودم آدم است، اشتباه می‌کند... اشتباه کردم و نهایتش این است، همین است و نمی‌دانستم. نمی‌دانستم و امید داشتم هنوز.

من پی روزنه می‌گشتم: پنجره‌ی اتاق، بالکن ساختمان، دریچه‌ی ممتد اتوبوس‌های بین شهری که جابه‌جایم می‌کرد و بی‌ریشه‌ترم مدام، حتی خود پهنه‌ی خالی و وسیع روبرو، حتی خود دشت... برای من تفاوتی نداشت، من پی شکافی می‌گشتم رو به تاریکی گسترده‌ای که خط آسمانی نداشت، که آسمانی نداشت. من از شب درون به شب بیرون پناه بردم. به جست‌وجوی رنج موجه، رنج رهاکننده. هفت سال است که قاب‌ها روز به ‌روز بزرگتر شده‌اند و دل من روز به روز تنگ‌تر از پیش. اندوه، ظرف بزرگ محدودی بود که جایی میان این‌چنین ایستادن پای شب، جایی میان این‌همه گریه، جایی میان این‌همه واخوردن و بهت باید که سرریز می‌شد، باید که چیزی را بخشی را سخت می‌کرد در درون من. پس چرا هیچ‌گاه خط بی‌قراری طی نشد؟ حاصل نشد؟ چرا من هر وقت، هر ساعت، به شب هر جاده‌ای که نگاه کردم بی‌دل شدم؟ رمیده شدم؟ 

.

هفت سال پیش

حالا

این درد جهانی‌شده را دور بریز

...

بر مسند آوار اگر جغد من ام

باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما...

اگر این جغد به جایی برسد

دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته‌مانده‌ی یک مرد اگر برگردد

صادق، سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند

داوود نباشد که دری وابکند

این خاطره‌ی پیر به هم می‌ریزد

آرایش تصویر به هم می‌ریزد

...

.

علیرضا آذر

چوپان دروغگو از ابتدا دروغگو نبود. او یک مرد تنها بود و هر روز، به واقع هر روز، گرگی به گله‌اش می‌زد

ان‌قدر قصه گفته‌باشی که دیگه هیچ‌کس حرف راست واقعیتو باور نکنه. پا بکوبی زمین که بابا این یکی واقعیه، مال منه، اتفاق منه. همه بگن تو راست می‌گی، می‌فهمیم، و بگذرن ازت. 

.

+ 

مرگ

خاک‌سپاری خوب است. خاک‌سپاری در متن و هنگامش، در طاقت بریدن از ضجه‌ها و به‌خاک‌نشستن‌ها، در کمرشکستن از تور سفید روی تابوت، در زانو زدن از دوشیزه‌ی مرحومه‌ی مغفوره... باور به بار می‌آورد. باور، بخشی از جان را می‌خراشد و می‌نشیند، و هر کسی، در میانه‌ی یک  عزاداری، مرگ عزیزان را به شیوه‌ای شخصی باور می‌کند، تجربه می‌کند.

موسیقی که مرگ و زندگی‌ست- یک

Creative Zen mp3 Payer, 353- 370

353- My Immortal/ Evanescence

354- My passion/ Akcent

355- My Valentine/ Paul McCartney

356- نه نرو/ سیروان خسروی

357- نرو بمان/ گروه پالت

358- راز/ ناصر عبدالهی

359- نوازش/ سیاوش قمیشی

360- زندگی همین امروزه/ ندا

361- مست عشق/ ندا

362- نگرانت می‌شم/ ابی

363- نمی‌آد/ کیوان داوودی

364- نمی‌دونم/ احسان خواجه امیری

365- نیاز/ فریدون فروغی

366- Nine/ Yanni

367- No face No name No number/ Modern talking

368- جاده/ نوش آفرین

369- O Luce Che Brilla Nell’Oscurita/ Yanni

370- Ode to Simplicity/ secret garden