کارگردان اترنال سان‌شاین...، سنگ کوچک‌تری برمی‌داشت این‌بار: برنامه‌ی ساده‌تری، ممکن‌تری می‌نوشت و نصب می‌کرد روی همان دستگاه، یا روی جهش مولکول‌ها کار می‌کرد و بر روی دارویی، به‌جای آن‌همه سیم. نه برای فراموش کردن، نه برای دیدن و انگار کردن که این آدم را بار اول است می‌بینم؟ نه برای محو شدن خاطرات. ذهن پاک بی‌خاطره‌ و بی‌رنج قبل از یک‌ تن را نخواستیم، مالک خود و دل خود بودن را هم نخواستیم. آن یک تن را هر جا که دیدیم بشناسیم مثل روز اول، با هر بار دیدن و حتی ندیدنش، بار خاطره‌هایش را هم به دوش بکشیم، هر بوی عطری بخار بنشاند بر پنجره‌هایمان، هیچ‌چیز را هم فراموش نکنیم. هیچ‌چیز را هم فراموش نکنیم. هیچ‌چیز را فراموش نکنیم. بخواباند ما را روی همان تخت و سیم‌ها را ببندد به سرمان، یا قرصی بدهد که بخوریم یا مایع یاد را، یاد کامل بی‌هیچ حذفی را هر شب تزریق کند به رگ‌هایمان، برای همین، که هیچ‌چیز را فراموش نکنیم، که از یاد نبریم خشم را و درد روی استخوان را. تلاش کند این‌بار در جهت عکس، در جهت عدم فراموشی هیچ تکه‌ای، در جهت عدم بخشش. که اگر می‌توانستیم یک‌بار، یک‌بار سرانجام، دیگر نگذریم، همین کفایت می‌کرد، نقطه‌ی پایان گذاشته می‌شد، نقطه‌ی پایان اصلاً خودش می‌نشست. در خاطر نگه‌داشتن از فراموش‌کردن آگاهانه راحت‌تر است. نیست؟ پس امتحانش می‌کرد، شاید که می‌توانست این‌بار. شاید می‌توانستیم. 

چای مرا بده دود کنم

چای‌های صبح/ بعدازظهر/ شب من، چای‌های مفصل چند وعده‌ام، سیگارهای مردی‌ست که پشت پنجره‌ای دود می‌کند. در یک لحظه‌ی فراغت است از تمام شدن کاری، یا بریدن از تمام شدن توانی، یا اصلاً همین خواب رفتن همیشگی پا، یا هرچه، که هر دو بلند می‌شویم، مرد دستش را می‌چرخاند، ضربه می زند به پاکت، نخ‌سیگار درمی‌آورد و می‌رود پشت پنجره‌اش، من چای می‌ریزم و چهارزانو می‌زنم روی زمین، او سیگارش را می‌کشد به درون، من یک لیوان بزرگ چای را هم می‌زنم یا تلخ می‌خورم. چای امروز بعدازظهر را لیوان کردم و آوردم توی اتاق. پنجره را باز کردم و چهارزانو زدم روی زمین. اتاق را، کتاب‌خانه را، پنجره را نگاه کردم. نگاه کردم. نگاه کردم و به وضعیت‌های فراغت همه‌ی کسانی فکر کردم که می‌خوانم یا می‌شنوم‌شان، به توصیف‌های دقیقِ نزدیک‌به‌وسواس از زیبایی، از احوال خوب، از حال‌وهوای قشنگ و تصویری که یگانه شده، از لحظه، از لحظه‌ی فراغت، از لحظه، فکر کردم به توصیف‌های دقیق از لحظه. به خلأی فکر کردم که همیشه بعد از خواندن و شنیدن این توصیف‌ها سنگینم کرده، به دروغ بودن توصیف، به دروغ بودن عبارتِ "توصیف یک لحظه‌ی خوش"، که لحظه اگر خوش بود، دیگر نوشتن نداشت. من لیوان چایم را برمی‌دارم و فضا را نگاه می‌کنم: ماگ خوش رنگ‌ولعاب، چای خوش‌رنگ، هوای دنج بعدازظهر، آسمان قشنگ، نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم بنویسم‌ش. چرا؟ چون جزئی از این فراغت نیستم. چون چیزی کم است. چون چیزی که نمی‌فهمم چیست، کم آمده‌است. چون چیزی که نمی فهمم‌ش، همیشه وقت این چای‌های لعنتی فراغت کم آمده‌است.

نوشتن، هر نوشتنی، یک عدم را پیش چشم افراشته می‌کند. نیستیِ آن‌چه که از آن می‌نویسیم. آن‌چه که وصف می‌کنیم و روایت می‌کنیم، نیست. در بهترین حالت‌هاش، قبلاً بوده و دیگر نیست، یا حالا هست و در این اندازه‌ای که می‌گوییم نیست، یا هست با خطر وحشت‌زای نبودن‌ش. هرجور که نگاهش کنی همان است: ما از آن‌چه که نیست، می‌نویسیم. ما آن‌چه را که نیست، دروغ می‌گوییم و ثبت می‌کنیم. خوش بودن در لحظه، فهمیدن یک سیگار یا چای، بلدی می خواهد و کسی اگر بلدش باشد، کارش به توصیف و روایت نمی‌کشد. یعنی اصلاً همین‌ که کار به کلمه کشید، تو به حال خوب ما شک کن، و بدان، و ایمان داشته‌باش که، آن‌که می‌نویسد و می‌نویسد و می‌نویسد، همواره در حاشیه‌ی جهان ایستاده‌است.



داستان بلند فراموشی


برداشتی از مرثیه‌ای برای هیتاچی، 250 گیگ/ حسین نوروزی

من ژانت نیستم/ خیابان ولی‌عصر تهران. پدربزرگ، "خانه‌ی نمره‌ی بیست‌وپنج، طبقه‌ی دوم، کلود مارنه، سنت‌دنی، پاریس، فرانسه" را با ژانت زندگی می‌کرد. تمامی سال‌های طلایی دهه‌ی شصت فرانسه را، که در پاریس خیاط زنانه بود و در تمام عکس‌ها می‌خندید، همه‌ی این زمان را با ژانت زندگی می‌کرد. هر شب، با شاخه گل شمعدانی در دست، از او تقاضای ازدواج می‌کرد و هر بار، ژانت جواب رد می‌داد. تا آن‌روز صبحی که زن، خسته از تقاضای ازدواج مدام پدربزرگ، آخرین بطری مشروب را پشت در گذاشت و رفت، گم شد. مرد، بطری مونتراشه را سال‌های سال دربسته نگه داشت، برگشت رشت و بالای عکاسی متروپل سبزه‌میدان خیاطی ترمه را باز کرد. کمی بعد، دیگر در عکس‌ها هم نخندید.

شصت سال بعد، شصت سال بعد از آن سال‌های طلایی، ژانت را در خیابان ولی‌عصر تهران بازیافتم. دختری که چتری موها را کوتاه کرده و ریخته توی صورتش، روسری ساتن شیری‌رنگ را با دست جلوی سینه نگه داشته که نسُرد و سرعت قدم‌هاش، همان که پدربزرگ می‌گفت: قدم‌های پای راست مصمم و قدم‌های پای چپ، سلانه. تردید رسیدن و نرسیدن. آقایی اگر زنده بود، حتماً این دختر را صدا می‌کرد ژانت. من اما، نمی‌توانستم بفهمم و تصمیم بگیرم که او ژانت هست یا نیست. ادای راه رفتن همان بود و پای چپ سلانه همان بود و چتری موها همان، و اما اسم دختر ژانت نبود، مرد همراهش پدربزرگ نبود و این‌جا و اکنون، فرانسه‌ی آن سال‌ها. دختر، ژانت بود و نبود. بازیافتن، محترم است در قصه در رؤیا، من "هست" را برمی‌گزینم: پدربزرگ و ژانت، خیابان ولی‌عصر شصت سال بعد را دست در بازوی هم ادامه می‌دهند.

من ژانت نیستم/ جلفای اصفهان. ژانت وسکانیان مثل لاک‌پشت بود. صدایش به سختی شنیده می‌شد. به آهستگی یک لاک‌پشت رفتار می‌کرد و قدم برمی‌داشت، آن اندازه که هنگام قدم‌زدن در کنار زاینده‌رود طلایی آن سال‌ها، که هنوز زنده بود و عشاق را به ترک‌کردن هم وانمی‌داشت، هوسپ بغوزیان از سرعت قدم‌ها می‌کاست، تا کنارش بماند، هم‌گامش بماند. تمامی خیابان‌های اصفهان دهه‌ی شصت را با هم زندگی کرده‌بودند، تا آن‌روزی که هوسپ بغوزیان، تاب بُریده از آهسته‌ کردن مداوم قدم‌ها، چشم‌درچشم ژانت انداخته و ترکش کرده‌بود. ژانت فریاد نمی‌زد هیچ‌گاه، حتی در آن لحظه‌ی طوفانی کنار زاینده‌رود. تفاوت قدم‌ها را قبول کرده و بازگشته‌بود ارمنستان، از لاک‌پشت بودن خودش درنیامده‌بود، برعکس، برای همیشه فرورفته توی لاک خودش، محو شده‌بود. هوسپ بغوزیان هم محو شده‌بود، در عکاسی میدانچه‌ی جلفا، از زن‌هایی عکس می‌گرفت که با بینی‌شان می‌خندیدند و با هر لبخند هر زنی، مو سفید می‌کرد.  

سی‌سال بعد، درست روبروی کلیسای وانک جلفا، پیرمرد ارمنی پا سست کرد و دست گذاشت روی سینه، خیره شد به من. با حیرت و بهت گفت: ژانت. دست‌هاش به وضوح می‌لرزید. خود پدربزرگ این‌بار، پا از قصه بیرون گذاشته و ژانتش را در مکان و زمان دیگری بازیافته‌بود، در دنیای واقعی. کلمات ارمنی‌اش را نمی‌فهمیدم. گیجی من، پیرمرد را از مستی بیرون کشید، با این‌حال هنوز نمی‌توانست بفهمد، نمی‌توانست تصمیم بگیرد نگاهش را. ژانت بودم و نبودم. در سبزگی چهره، حالت موها، شکل خنده و ادای دست‌ها ژانت بودم، و اما اسمم ژانت نبود، سی‌سال از آن زاینده‌رود گذشته‌ و هوسپ بغوزیان، با موهای یک‌دست سفید، لبخندهای زیادی را از سر گذرانده‌بود. بازیافتن، غیرممکن است در واقعیت، پیرمرد این را بعد از آن‌همه سال می‌دانست: "هست" را برگزید که آن‌هم غیر ممکن بود. حتی با چهره‌ی سبزه، لختی موها و چال گونه، حتی با سراپای ژانت، نمی‌توانستم لاک‌پشت باشم، چنین زنی در من نبود. همان شب برگشتم شیراز و ژانت بودن را فراموش کردم.

من ژانت نیستم/ پل معالی آباد شیراز. نمی‌گویم "کسی" و تأکید دارم بر "چهره‌ای"، چرا که شانزده‌سالگی سنی بود که یک چهره، یک جفت چشم، برای من کفایت می‌کرد. آدم ایمان بودم. دختری بودم که در ابتدا مالک یک چهره بود و در انتها مالک یک چهره بود و قابل این، که به دست خالی خودش و یک جفت چشم عاشق باشد. که بی‌نیاز باشد از حرف و رابطه، چهره‌ای را ببیند از دور و هیچ نگوید و لمس نکند و حتی یک قدم برندارد و از همان فاصله، از همان فاصله‌ی دور، داستان کاملی بسازد، نگاهی و تمنایی را داستان بسازد. باری، من در شانزده سالگی، چهره‌ای را گم کردم.

کسان و چهره‌های زندگی من، در من ضرب می‌زنند، درست روی نبضم. قلب من، همیشه سنگین طپش زده‌است، بی‌دلیل هم نیست، من آدم‌های زیادی را، مداوم و همیشه، روی نبضم حمل کرده‌ام. گاهی پاهایم را می‌کشم بالا، جمع می‌شوم در خودم، جهان در سکوت فرومی‌رود و من صدای طپش‌های قلب خودم را می‌شنوم؛ نبضم، تمام تنم را، زمین زیر پایم را می‌لرزاند. همین اندازه سنگین. تصویر آدم‌های من، در من از من، دورونزدیک نمی‌شوند، جای‌گزین نمی‌شوند، به تعدادشان افزوده می‌شود. از همان روز شانزده سالگی، من تمامی تصاویر را در نزدیک‌ترین نقطه‌ی ممکن به خودم حفظ کرده‌ام و از همان روز تا به‌حال، نبض من هر سال، سنگین‌تر از سال پیش، طپش زده‌است. پس نیازی نیست به بیان آرزوی بازیافتن... من، چهره‌ای را که تمام دارایی‌ام بود، پنج‌ سال تمام با وسواسی بیمارگونه، دقیقاً با همان خط‌ و خطوط و شکل نگاه و اندازه‌ی لبخند، درست روی نبضم حفظ کردم. و آن‌چه که بازیافتم، چهره‌ای که در همان نقطه‌ی ثابت پنج‌ساله بازیافتم، دیگر به من تعلق نداشت. بازیافتن آدم‌ها در واقعیت، چیزی را در ما می‌کُشد، نابود می‌کند. این اتفاق، حادثه‌ی نامنتظری نیست، نیازمند مناجات نیست. زمانی بود که من چهره‌ها را گم می‌کردم در روز، و باز می‌یافتمشان در شب، در خواب. و زمانی بعدتر، که چهره‌ها را گم می‌کردم در روز، و بازمی‌یافتمشان در جهان واقعی و نمی‌خواستم... آرزویی نداشتم و دیگر بازیافتن را طلب نمی‌کردم، اما گریزی نبود. از دیدن دوباره‌ی آدم‌ها، از دیدن شکسته‌شدن تمام خطوطی که سال‌ها آن‌همه نرم با خودم حمل کرده‌بودم، از نشستنِ خشم به جای تمنا، از خدشه‌دار شدن، خدشه‌دار شدن، خدشه‌دار شدن، گریزی نبود.

.

من ژانت نیستم/ عنوان کتاب و داستانی از محمد طلوعی. پاراگراف اول و دوم از همان داستان

خواستم بنویسم:

دوست عزیز، رفیق قدیمی، سلام

پیش خودم گفتم، ما دوست کسی هستیم، اگر به‌خاطر حسرت و غمی از او که درک نمی‌کنیم، با او گریه کنیم. اگر به‌خاطر خوشی و لذتی از او که نمی‌فهمیم، با او بخندیم. رفیق کسی هستیم، اگر حسرت‌ها و شادی‌هایمان مشترک باشند، که وقتی پابه‌پایش گریه می‌کنیم، انگار که برای خودمان، وقتی همراهش قهقهه می‌زنیم، انگار که برای خودمان. که از یک‌جایی به بعد، به حرف نیاز نباشد، کلمه‌لازم نباشد دیگر، بگویی: "ببین". و همان لحظه ببیند، بداند اصلاً از اول، و بگوید: "آخ من‌هم، آخ همین." با خودم گفتم که ما رفیق هم بودیم این‌همه سال، و  این‌همه سال، این‌همه حرف، کلمات را هرز برده‌اند. ما، بیش‌تر از آن‌که دوست هم باشیم رفیق هم بودیم، صرفاً به همین دلیل که این اندازه حسرت‌ها و خواسته‌هایمان یکسان بوده‌اند.

خواستم بگویم که تو، رفیق مهمی بوده‌ای برای من. همیشه مهم بوده‌ای. من آدم غبطه‌خوری هستم اساساً و خیلی کم حسادت کرده‌ام به تو و این خیلی مهم است، این خیلی نشانه است. تو غبطه‌خوردنی بوده‌ای خیلی وقت‌ها، ما حسرت‌یکی بوده‌ایم، اما شادی من از شادیت و اندوهم از غمت، معمولاً از سطح بالای حسادتم بالاتر بوده‌است. تو مهم بوده‌ای، اما من از جایی به‌بعد، این اهمیت را انکار کرده‌ام، پنهان کرده‌ام. انتخابی اجباری بوده‌است برایم. من، در حد توانم تلاش نکرده‌ام برای تو، توان من بیش از این حرف‌ها بوده: چند صفحه نوشته داشته‌ام و یک خط را خوانده‌ام برایت، همان یک خط را هم، زیر کم‌اهمیت‌ترین کلمات، زیر بی‌خطرترین کلمات پنهان کرده‌ام. من می‌ترسیده‌ام، از یک لحظه به‌بعد همه‌ی این سال‌ها. از سردی تو می‌ترسیده‌ام. از پس‌زده‌شدن می‌ترسیده‌ام. از بی‌اهمیت‌شدن و بیهوده‌شدن مهر، می‌ترسیده‌ام. خواستم بگویم تو نمی‌دانی، که گروهی از آدم‌ها، از آن‌چه که من وانمود می‌کنم، برایم بسیار مهم‌ترند. و تو چند وقت است، چند وقت است واقعاً؟ که در این گروه قرار گرفته‌ای.

قربان تو، شقایق.

.

اما منصرف شدم. همان آن منصرف شدم. به همه‌ی دلایل فوق‌الذکر.

از وطن بروی

و از جسم بروی

و از خویش بروی

.

زمزمه‌های سراسر آبان و آذر و دی، سال نود

برنامه‌ام بود که تا بیست‌وپنج‌سالگی کار پیدا کنم، تا سی‌سالگی ازدواج کنم، تا سی‌وپنج بچه‌دار شوم و بچه که پنج‌ساله شد بدهم دست پدرش، و بمیرم! به من گفته‌بودند وقتی رسیدی به مکه و چشمت به خانه افتاد، آن اولین چیز، هر چیز، که بخواهی بی‌حرف قبول می‌شود. ایمان داشتم. راهرو مسجد را که رد کردم، چشم به گوشه‌ی سمت راست، مرگ زودهنگامِ خوب‌هنگام خواستم، مرگ پیش از تاریخ انقضا. این برنامه‌ی هفده‌سالگیم بود. بعد گیج شدم. بیست‌وسه‌ساله بودم مثلاً و کاری هم پیدا نکرده‌بودم و دیگر چندان مهم هم نبود. دستم آمده‌بود که با این خط‌کشی و دقت، نمی‌شود زندگی کرد، دست‌کم من نمی‌توانم. پس برنامه عوض شد، کار نمی‌خواستم و ازدواج نمی‌خواستم و بچه نمی‌خواستم، دلم می‌خواست یک داستان بلند بنویسم. خط‌کشی زمانی هم وجود نداشت، هر زمان، هر وقت، فقط یک داستان بلند. می‌خواستم همه‌چیز را رها کنم و بنویسم فقط! همه‌چیز را رها نکردم، داستان نوشتن سخت بود و برنامه باز هم عوض شد. حالا مدتی‌ست که فقط قرار است کلمات را پشت ‌سر هم ردیف کنم، هر از گاهی، منظم‌تر از پیش.

امروز، ظرف بیست‌وشش‌سالگی‌ام پرشد. وحشت از سن‌وسال برایم الان و اینجا نیست، شاید با افسوس. تا توی این دهه هستم نیست. نقطه‌ای که افق نگاهم به آن چسبیده، بین سی تا سی‌وپنج است. همه‌ی آدم‌های ایده‌آل زندگیم از بیست‌وهشت‌سالگی شروع شده‌اند، همان‌وقت که داشتم برای چهل‌سالگیم برنامه‌ی مردن می‌ریختم. بعد همین‌طور من بزرگ‌تر شدم و آن آدم‌ها هم بزرگ‌تر شدند، حالا من بیست‌وشش سال را پر کرده‌ام و آنها رسیده‌اند به سی‌وچند و این "سی‌وچند" انتهای دید من است. برایم این دهه، آخرین فرصت است برای این‌که وارد یک جریان شده‌باشم. هر جریانی که قرار است باقی عمرم را در آن بمانم. بعد از شکست در برنامه‌ی هفده‌سالگی و فشردن هر آن‌چه که هست در یک فرم احمقانه، شروع کرده‌ام به ساختن تصویرهای جزئی. تصویرها خوبند. تصویرها با تقریب خوبی، هیچ‌وقت به من خیانت نکرده‌اند. شب‌ها قبل از خواب تصویر می‌سازم، در عمیق‌ترین لایه‌های خواب تصویر می‌سازم، وقت راه‌رفتن و در حال گوش دادن به صدای دیگران تصویر می‌سازم، پشت پنجره‌ی تمام اتوبوس‌های بین‌شهری تصویر می‌سازم. تصاویر تکه‌تکه از سه سال باقی‌مانده... از سی‌وچندسالگی... از قرار گرفتن در جریان... از آغوش و بوسه... از جادوی کلمات... از کام گرفتن و کام دادن... از مردن در چهل سالگی.

.

اینجا و اینجا


سبوی ما شکسته.

در می‌کده بسته.

.

یک. چشم‌هام را که عمل کردم، برای داروی آنتی‌بیوتیک دو تا قطره داشتم: پنج روز اول، هر دو ساعت یک‌بار، یک قطره در هر چشم؛ پنج روز دوم هر چهار ساعت یک‌بار، پنج روز بعدی هشت ساعت یک‌بار و به‌همین ترتیب. دراز می‌کشیدم، بابام چانه‌م را می‌گرفت و می‌داد بالا، که سرم عقب برود و قطره برنگردد یعنی، دو تا قطره را می‌ریخت، چشم‌هام کمی می‌سوخت و تمام. دو سه ساعتی می‌گذشت، قطره آنجاها که باید می‌نشست، می‌نشست، آن موجوداتی را که قرار بود بکشد، می کُشت و مجراهای زیر پوست من را طی می‌کرد. در فاصله‌ی دو سه ساعت، چهار قطره‌ی چشمی، بالا به پایین صورت مرا طی می‌کرد و به گلویم می‌رسید. بعد من طعم تلخی را قورت می‌دادم، پنج روز اول هر دو ساعت یک‌بار، پنج روز دوم هر چهار ساعت ....

دو. بابام، با تعریفِ هرکسی از خوش‌تعریفی و شوخ‌طبعی، آدم خیلی خوش‌مشربی‌ست. همراه ایده‌آل سفر و دشت و باغ، و همراه ایده‌آل دورهمی‌های خانگی‌ست. ما چهار نفر، آن‌زمانی که جمع بودیم توی خانه، زیاد می‌خندیدیم. به دلیل‌های مختلفی می‌خندیدیم. دلیلش هم فقط وجود پدرم بود. آدم کارمندی که صبح تاریک برود و شب تاریک بیاید و تازه بخواهد که بخندد با خانواده‌اش، آدم خیلی خوش مشربی‌ست به نظرم. ما بزرگ شدیم با همین اخلاق پدرم، تا جایی که خیلی چیزها، دیگر ما را به خنده نمی‌انداخت. خیلی چیزهای خنده‌دار را ما پیش‌تر تجربه کرده‌بودیم، برایمان از تازگی افتاده‌بودند. بعد، هشت سال پیش، ایامِ نوروزی بود که من و فاطمه رفتیم پیش دختروپسرخاله‌ام. تعارفات و نشستن‌های اولیه که تمام شد، قرار شد فیلم ببینیم. سعیده فیلم به‌زعم خودشان خیلی خنده‌داری را رو کرد و اضافه کرد که: ما پای این فیلم خیلی خندیدیم. محمد نگاه توکجای‌کاری به خواهرش انداخت، گفت: "این چیزا، این دو تا رو خنده نمی‌ندازه." طوری این حرف را زد، که می‌شد فهمید بارها و بارها دست برده‌است به مقایسه: ما به چه‌چیزها می‌خندیم؟ آنها به چه‌چیزها می‌خندند؟ چهارده- پانزده ساله بود شاید. حرفش از هشت‌ سال پیش تا همین حالا، خیلی درد و تکان داشته‌است برای من. درد چندسویه و تکان شدید.

سه. اولین بار کِی هق‌هق کردم؟ هفت سال پیش. بیست ساله‌م بود. تنها توی اتاق، نشسته‌بودم روی تخت خواب‌گاه، هم‌زمان خشمگین بودم از خودم و دلم برای خودم می‌سوخت. به نظر خودم، به نظر بیست‌سالگی خودم داشتم بدبخت می‌شدم در زندگی. عقب‌وجلورفتن‌ها تمام شد، اشک‌ریختن‌ها تمام شد، و بعد هق‌هق کردم، با صدای بلند. مثل این بود که گلویم خراش می‌خورد و یادم هست که هر بار با گلوی گرفته و صدای بلند، هوا را می‌بلعیدم برای ادامه، به این فکر کردم که مثل زن‌ها توی مراسم عزاداری، مثل زن‌های میان‌سال. به این فکر کردم که زود بود، رسیدن به این سطح زود بود. اشک‌ریختن معمولی، از بعدازظهر بیست‌سالگی دیگر به من جواب نداد، برایم کفایت نکرد. یعنی که خیلی چیزهای گریه‌دار را من پیش‌تر تجربه کرده‌بودم، اشک‌هاش را ریخته‌بودم. هفت‌ سال گذشته، هق‌هق تازه‌ی آن بعدازظهر هم تازه نیست دیگر. دلم سرمی‌رود هنوز. خیلی هم سرمی‌رود. دیروز زنی نشسته روی جدول کنار خیابان، ضجه می‌زد توی گوشی موبایل: حمید... حمیدش مرده‌بود یا تصادف کرده‌بود یا صرفاً دعواشان بود، یا هرچی. من بدترین حالت را در نظر می‌گیرم همیشه. دلم سرآمد. اشک جمع شده‌بود توی چشم‌هام و تند تند پلک می‌زدم که ماشین‌ها را ببینم. بچه‌ی دست‌فروش می‌بینم، دلم سرمی‌رود. دلقک شادی توی کتاب شادی بالاوپایین می‌پرد، دل من سرمی‌رود. اما همین... همین. دیگر گلویم خراش نمی‌خورد، دلم آن‌شکلی برای خودم نمی‌سوزد. یک قطره‌ی چشمی را هفت ‌سال پیش چکانده‌ام توی چشمم، کمی سوزانده و تمام. حالا رسیده به گلو و من قورتش داده‌ام، تلخی را قورت داده‌ام.