یک. چشم‌هام را که عمل کردم، برای داروی آنتی‌بیوتیک دو تا قطره داشتم: پنج روز اول، هر دو ساعت یک‌بار، یک قطره در هر چشم؛ پنج روز دوم هر چهار ساعت یک‌بار، پنج روز بعدی هشت ساعت یک‌بار و به‌همین ترتیب. دراز می‌کشیدم، بابام چانه‌م را می‌گرفت و می‌داد بالا، که سرم عقب برود و قطره برنگردد یعنی، دو تا قطره را می‌ریخت، چشم‌هام کمی می‌سوخت و تمام. دو سه ساعتی می‌گذشت، قطره آنجاها که باید می‌نشست، می‌نشست، آن موجوداتی را که قرار بود بکشد، می کُشت و مجراهای زیر پوست من را طی می‌کرد. در فاصله‌ی دو سه ساعت، چهار قطره‌ی چشمی، بالا به پایین صورت مرا طی می‌کرد و به گلویم می‌رسید. بعد من طعم تلخی را قورت می‌دادم، پنج روز اول هر دو ساعت یک‌بار، پنج روز دوم هر چهار ساعت ....

دو. بابام، با تعریفِ هرکسی از خوش‌تعریفی و شوخ‌طبعی، آدم خیلی خوش‌مشربی‌ست. همراه ایده‌آل سفر و دشت و باغ، و همراه ایده‌آل دورهمی‌های خانگی‌ست. ما چهار نفر، آن‌زمانی که جمع بودیم توی خانه، زیاد می‌خندیدیم. به دلیل‌های مختلفی می‌خندیدیم. دلیلش هم فقط وجود پدرم بود. آدم کارمندی که صبح تاریک برود و شب تاریک بیاید و تازه بخواهد که بخندد با خانواده‌اش، آدم خیلی خوش مشربی‌ست به نظرم. ما بزرگ شدیم با همین اخلاق پدرم، تا جایی که خیلی چیزها، دیگر ما را به خنده نمی‌انداخت. خیلی چیزهای خنده‌دار را ما پیش‌تر تجربه کرده‌بودیم، برایمان از تازگی افتاده‌بودند. بعد، هشت سال پیش، ایامِ نوروزی بود که من و فاطمه رفتیم پیش دختروپسرخاله‌ام. تعارفات و نشستن‌های اولیه که تمام شد، قرار شد فیلم ببینیم. سعیده فیلم به‌زعم خودشان خیلی خنده‌داری را رو کرد و اضافه کرد که: ما پای این فیلم خیلی خندیدیم. محمد نگاه توکجای‌کاری به خواهرش انداخت، گفت: "این چیزا، این دو تا رو خنده نمی‌ندازه." طوری این حرف را زد، که می‌شد فهمید بارها و بارها دست برده‌است به مقایسه: ما به چه‌چیزها می‌خندیم؟ آنها به چه‌چیزها می‌خندند؟ چهارده- پانزده ساله بود شاید. حرفش از هشت‌ سال پیش تا همین حالا، خیلی درد و تکان داشته‌است برای من. درد چندسویه و تکان شدید.

سه. اولین بار کِی هق‌هق کردم؟ هفت سال پیش. بیست ساله‌م بود. تنها توی اتاق، نشسته‌بودم روی تخت خواب‌گاه، هم‌زمان خشمگین بودم از خودم و دلم برای خودم می‌سوخت. به نظر خودم، به نظر بیست‌سالگی خودم داشتم بدبخت می‌شدم در زندگی. عقب‌وجلورفتن‌ها تمام شد، اشک‌ریختن‌ها تمام شد، و بعد هق‌هق کردم، با صدای بلند. مثل این بود که گلویم خراش می‌خورد و یادم هست که هر بار با گلوی گرفته و صدای بلند، هوا را می‌بلعیدم برای ادامه، به این فکر کردم که مثل زن‌ها توی مراسم عزاداری، مثل زن‌های میان‌سال. به این فکر کردم که زود بود، رسیدن به این سطح زود بود. اشک‌ریختن معمولی، از بعدازظهر بیست‌سالگی دیگر به من جواب نداد، برایم کفایت نکرد. یعنی که خیلی چیزهای گریه‌دار را من پیش‌تر تجربه کرده‌بودم، اشک‌هاش را ریخته‌بودم. هفت‌ سال گذشته، هق‌هق تازه‌ی آن بعدازظهر هم تازه نیست دیگر. دلم سرمی‌رود هنوز. خیلی هم سرمی‌رود. دیروز زنی نشسته روی جدول کنار خیابان، ضجه می‌زد توی گوشی موبایل: حمید... حمیدش مرده‌بود یا تصادف کرده‌بود یا صرفاً دعواشان بود، یا هرچی. من بدترین حالت را در نظر می‌گیرم همیشه. دلم سرآمد. اشک جمع شده‌بود توی چشم‌هام و تند تند پلک می‌زدم که ماشین‌ها را ببینم. بچه‌ی دست‌فروش می‌بینم، دلم سرمی‌رود. دلقک شادی توی کتاب شادی بالاوپایین می‌پرد، دل من سرمی‌رود. اما همین... همین. دیگر گلویم خراش نمی‌خورد، دلم آن‌شکلی برای خودم نمی‌سوزد. یک قطره‌ی چشمی را هفت ‌سال پیش چکانده‌ام توی چشمم، کمی سوزانده و تمام. حالا رسیده به گلو و من قورتش داده‌ام، تلخی را قورت داده‌ام.