چای‌های صبح/ بعدازظهر/ شب من، چای‌های مفصل چند وعده‌ام، سیگارهای مردی‌ست که پشت پنجره‌ای دود می‌کند. در یک لحظه‌ی فراغت است از تمام شدن کاری، یا بریدن از تمام شدن توانی، یا اصلاً همین خواب رفتن همیشگی پا، یا هرچه، که هر دو بلند می‌شویم، مرد دستش را می‌چرخاند، ضربه می زند به پاکت، نخ‌سیگار درمی‌آورد و می‌رود پشت پنجره‌اش، من چای می‌ریزم و چهارزانو می‌زنم روی زمین، او سیگارش را می‌کشد به درون، من یک لیوان بزرگ چای را هم می‌زنم یا تلخ می‌خورم. چای امروز بعدازظهر را لیوان کردم و آوردم توی اتاق. پنجره را باز کردم و چهارزانو زدم روی زمین. اتاق را، کتاب‌خانه را، پنجره را نگاه کردم. نگاه کردم. نگاه کردم و به وضعیت‌های فراغت همه‌ی کسانی فکر کردم که می‌خوانم یا می‌شنوم‌شان، به توصیف‌های دقیقِ نزدیک‌به‌وسواس از زیبایی، از احوال خوب، از حال‌وهوای قشنگ و تصویری که یگانه شده، از لحظه، از لحظه‌ی فراغت، از لحظه، فکر کردم به توصیف‌های دقیق از لحظه. به خلأی فکر کردم که همیشه بعد از خواندن و شنیدن این توصیف‌ها سنگینم کرده، به دروغ بودن توصیف، به دروغ بودن عبارتِ "توصیف یک لحظه‌ی خوش"، که لحظه اگر خوش بود، دیگر نوشتن نداشت. من لیوان چایم را برمی‌دارم و فضا را نگاه می‌کنم: ماگ خوش رنگ‌ولعاب، چای خوش‌رنگ، هوای دنج بعدازظهر، آسمان قشنگ، نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم بنویسم‌ش. چرا؟ چون جزئی از این فراغت نیستم. چون چیزی کم است. چون چیزی که نمی‌فهمم چیست، کم آمده‌است. چون چیزی که نمی فهمم‌ش، همیشه وقت این چای‌های لعنتی فراغت کم آمده‌است.

نوشتن، هر نوشتنی، یک عدم را پیش چشم افراشته می‌کند. نیستیِ آن‌چه که از آن می‌نویسیم. آن‌چه که وصف می‌کنیم و روایت می‌کنیم، نیست. در بهترین حالت‌هاش، قبلاً بوده و دیگر نیست، یا حالا هست و در این اندازه‌ای که می‌گوییم نیست، یا هست با خطر وحشت‌زای نبودن‌ش. هرجور که نگاهش کنی همان است: ما از آن‌چه که نیست، می‌نویسیم. ما آن‌چه را که نیست، دروغ می‌گوییم و ثبت می‌کنیم. خوش بودن در لحظه، فهمیدن یک سیگار یا چای، بلدی می خواهد و کسی اگر بلدش باشد، کارش به توصیف و روایت نمی‌کشد. یعنی اصلاً همین‌ که کار به کلمه کشید، تو به حال خوب ما شک کن، و بدان، و ایمان داشته‌باش که، آن‌که می‌نویسد و می‌نویسد و می‌نویسد، همواره در حاشیه‌ی جهان ایستاده‌است.