از این غم چه حالم؟ نمی دانی
تلفن کنار دستم زنگ خورد. خواهرم بود. همینطور که به خاموش و روشن شدن گوشی نگاه میکردم، امکانهای مکالمه را در ذهنم مرور کردم: پدرم عمویی داشت، ناتنی. که او را از همهی همخونهای خودش بیشتر دوست داشت. شب زمستانی بارها با ما تماس گرفتهبود. به تلفن خانه، به گوشی، به هرچیز که دستش رسیدهبود. ما، سرمان گرمِ هرچیز که بود یا به هر دلیل دیگری تلفنها را جواب ندادیم. فردا صبحش فوت کرد. میدانست. و میخواست برای آخرین بار صدای پدر مرا بشنود. برای آخرین بار! و نشدهبود. اینکه آخرین بار، و اینکه عملی اینچنین حقیر و مسخره این آخرین بار را میسر نکردهبود، دقیقا جایی است که من چراییش را نمیفهمم. تفاوت اندازهها را نمیفهمم.
طبعا تلفن را جواب ندادم.
امکانی بود که از نحوهی زنگخوردن تلفنها میفهمیدیم شخص کیلومترها راه دور، در تماسی که گرفته، صرفا میخواهد نمرهای را بپرسد، سکوت کند یا به هقهق گریه، بوقهای ممتد را گوش میکند، کاش! گریهها از سیم و بیسیم عبور میکردند، ایکاش!
به آرامی از یاد آدمهای قدیم خارج شوی و در یاد آدمهای تازه جا خوش کنی. کسی باشی که همهی این افراد را در ذهن دارد، همچون رسالتی. اصلا زنده باشی به همین و تغذیه کنی از یاد عزیزانی که غبار سالیان بر آنها ننشسته، آنها را همانطور به یاد داشتهباشی که آخرین بار دیدهای، شنیدهای، نوشتهای. حتی، حتی، همانطور که خیال کردهای بودهاند. آنها را، همانطور بههمان جوانی، با همان ترکیب، با همان صدا در همان مکان!
و نباشند. حتی به این اندازه پیداشان نکنی که اشاره کنند اشتباه میکنی: خط و خطوط چهرههایی که به خاطر سپردهای، عوض شدهاند، محو شدهاند. تو دیگر نشناسی هیچکس را و همه هم فراموش کنند تو را اما هر روز و همواره از یاد لبریز باشی. و تنها یاد... یاد بی حاصل! و تفاوت برداشت را، تفاوت اندازه را هیچچیز و هیچکس پر نکند.
.
"عزیز من" و "دوست من"، کلمات آدمی در انتهای تجربهای ششساله نیست. کسی واقع در چنین تجربهای فقط میتواند خیانت کند. آدمی که به این اندازه از محیط اطراف خودش هیچچیز نمیفهمد، فقط میتواند از همهچیز چشمپوشی و همزمان به همهچیز خیانت کند.
غصهها در وبلاگها با تاخیر منتشر میشوند.
.
"تو اکنون ز عشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمیخوانی از این غم چه حالم نمیدانی"/ صدای محسن نامجو