در باب عادت به روزمرگی
سردرد گرفتم. دلیلش یادم است: استرسِ امتحانی که فراموش کردهبودم. درسش هم یادم است: تاریخ. یک ناحیهی کوچک از بالای سرم به شدت درد گرفت. سوم دبیرستان، توی مدرسه و شیفت صبح بودم. تعجب کردم. این درد را نمیشناختم. تا شب که میخواستم بخوابم و سردرد خوب نشدهبود، مدام تمرکز میکردم، به نقطهی درد فکر میکردم و میفهمیدم که سرم هنوز درد میکند! و تعجب میکردم. از دقیقاً همین روز تا حالای بیستوپنج سالگی، من همیشه سردرد داشتهام. در همهی فصلها، همهی هواها و به همهی دلیلها. پس علتی وجود ندارد. این درد از جایی شروع شده، بی دلیل، و با همان بیعلتی سالهاست که کش آمدهاست. مهم هم نیست. ابتدای درد نقطهی مشخصی است و مهم، فقط این است که این نقطه را به خاطر بسپاریم.
اندوه، حالیست که من با حیرت به آن وارد شدهام. گریههای بیوقفه و حتی صدای آنها مرا بهتزده میکرد و در جو بهتزدگی میخواستم که خیلی چیزها را تغییر دهم، شکل دیگری کنم. گریستم شب و روز و خواستم که خیلی چیزها را عوض کنم، درگیر شدم که خیلی چیزها را عوض کنم. در زمینهی هر دستوپازدنی امید هست و من یاد گرفتم که تسلیم شوم، بمانم به تماشا، در همهی شرایط بمانم و با حادثه مواجه شوم. من نقاط زیادی را، با جزئیات، به خاطر سپردهام، خط مرزی بهمنماه را، با خطوط روی دیوارش، و هربار منِ منتقلشده به این طرف خط، به آنچه که امید و تلاش مینامیم، خائنتر شدهاست. یعنی که من کلاً در خودم بودم، اما تو نمیفهمیدی. و تقصیر خودت بود، چون تو قول فهمیدن دادهبودی!
بنابراین اگر کسی مدتی با تو جنگید و حرف زد و حرف زد و حرف زد، بعد ناگهان خفه شد، راحت نشو، این آدم خُب نمرده، فقط لال شدهاست. اگر نشستی و با لبخند آرزوی اول و آخر یک آدم را به مسخره کشیدی و او فریاد نزد و گریه نکرد، راحت نشین، این آدم به احتمال زیاد به آخر خط نزدیک است. و حتم داشتهباش که روزی طغیان خواهدکرد.
امروز، جایی خواندم انتظار آدم را احمق میکند. انتظار آدم را احمق میکند و امید آدم را احمق میکند و وقتی که توی قالب جا بیفتی، تو به غصه عادت میکنی و غصه به تو عادت میکند و میرسی به جایی که دیگر هیچچیز نیست که انتظارش را نداشتهباشی، و بیشتر، هیچچیز نیست که بخواهی انتظارش را داشتهباشی. هیچچیزِ دیگر، کلاً درخور انتظار نیست. انگار از اول، قرار تو با دنیا، درد همواره بودهاست.